آن سیصد و سیزده نفر جور نشد ؟

می بینم که  به صف از ساحل عبورشان می دهند و می نشانندشان روی شنهای کنار ساحل . با لباسهای نارنجی نشسته روی دو زانو . از چهره هایشان چیزی نمیشود خواند . من اما چیزی توی سرم سووووووووووووت میکشد . مدتهاست اخبار نمی بینم . کلیپ گوشی ها را نمی بینم . از داعش و جنایاتش خبری نمیگیرم و جستجو نمیکنم . نشسته بودم کنار علی و برایش چای با خرما آورده بودم و از بخت بد داشت اخبار می دید .

میخ شده بودم . نمیتوانستم چشم هایم را ببندم یا گوشهایم را با دو تا دست یخ زده محکم بپوشانم . سرم سووووت میکشید و انگار دلم را به سیخ کشیده باشند و هی زغال زیرش را با حرارت باد بزنند ... داشتم از درون برای یک مشت مسیحی مصری ، کباب می شدم . خودم را جای خانواده شان گذاشتم و برای لحظاتی مردم ...

 من از این دنیا نفرت دارم . از دنیایی که هر روز و هر لحظه هزاران نفر به دست هزارن نفر دیگر میمیرند و اسممان همچنان انسان است . من از دنیایی که در یک کیلومتری ام زنی ، از سر کینه ی زنانه ، کودک همسایه شان را توی حمام در لگن آب جوش خفه می کند و پشیمان هم نیست ، می ترسم . از مرگ برای خودم نمیترسم اما از کشته شدن کودکان جلوی چشم مادرانشان  و سر بریده شدن مادر پیش چشم بچه ها ، خون توی رگهایم می ماسد . می شنوم  اخبار تجاوز را تمام تنم درد میگیرد و به خود میپیچم .

خدا کند زودتر ... خیلی زودتر کسی که باید بیاید از راه برسد برای یک دنیای امن ... یک دنیای بی هراس !


Ebi - Ki Ashkato Pak Mikoneh



در فصل به فصل روزگارم ، بهار همیشه هست ...

من و بهار به اندازه ی بهار و بابا ، با هم صمیمی و عیاق و موافق نیستیم . اما مادر و دختری هستیم که در دور بودن از هم بی شکیبیم . تاب نمی آوریم . گرچه با هم که هستیم کم پیش می آید بغلش کنم و ببوسمش . اصولا یکی از ایرادهای بزرگ من همین بوده و هست . که بهار را و تعلیم و تربیتش را  به عهده گرفتم و از رفاقت فی مابینمان غافل شدم . این روزها اما برای ترمیم این رابطه  دارم سعی میکنم . . می دانید ؟ بهار بسیار باهوش و تیز است . و حواسش به همه چیز هست . اما نمی داند که این جلز و ولز کردن من از چه بابت است . اینکه تمام هم و غم من برای پیشتازی و ممتازی اوست . برای اینکه کم نیاورد . از این بابت است که میخواهم دست کم شانه به شانه ی هم سالانش باشد و ببیند و تجربه کند . گاهی فکر میکنم این حرص خوردن ها و انرژی هایی که من میگذارم به پای بهار ، عاقبت بدجور کار دستم میدهد . ولی باز نمیتوانم بی خیال باشم و بگویم اینبار ولش کن . ولش کن دست خالی و بی کاردستی برود مدرسه . بگذار بدون تمرین خواندن و صداکشی امروز سر کلاس حاضر شود . و یا مهم نیست توی کلاس زبانش نداند پاسخ nice to meet you را باید چی داد . یک دختر که بشتر ندارم . یک دختر باهوش و زیبا و همه چی تمام ... باید برای تحکیم این رابطه کاری کنم :(


* دست منه تو عکس :)


از دست خویشتن به کجا می توان گریخت ؟

من آدم توسویی هستم . میروم فیسبوک و جستجو میکنم ، از این پیج به آن پیج . پیج های هنرمندان را میبینم ؛ بازیگران را نه ! خواننده ها و نوازنده ها را نه ... هنرمندان را ... پیج آن هایی را که با دستهایشان و چشم هایشان و فکر های بکرشان حماسه خلق میکنند . دقیقا حماسه می سازند . تصویرگری میکنند ... مجمسمه می سازند و کنار تابلوهایشان عکس می گیرند و خلاصه مثل من نیستند ... عاطل و باطل و بیخود نیستند . آدم ترسویی هستم . چون یک جاهایی موس توی دستم بی حرکت می ماند و پیج را با بدبختی میبندم . همین اتفاق برای خیلی وب ها می افتد . آخ و امان از قلم به دستهای دنیای وب . از همه ی شان و جمله هایشان می ترسم . ترس همراه با یک حسادت دیوانه وار . آن روز به زهرا گفتم از این وب ها به من معرفی نکن . بگذار در جهل خودم باقی بمانم و بمیرم . برای من درد است . درد ندانستن و کم داشتن واژه ... می ترسم و وبلاگ های از ما بهتران را با حسادت می بندم . و میخزم توی آشپزخانه و به روی خودم نمی آورم و انگار نه انگار ... غصه میخورم فقط و از خودم بدم می آید ...


* هفته ی سخت و دردناکی داشتم ... حالا به وقتش می آیم و برایتان میگویم چه مرگم بود :)

می بوسمت که مزه ی روحم عوض شود ...

 دلم از این هودهای آشپزخانه میخواهد که پخش کننده ی موسیقی دارند . یعنی تو سرت توی قابلمه و تابه است و گوشت با آهنگ مورد علاقه ات . دیگر نیاز نیست همش با دست چرب و چیلی گوشی ات را برای تعویض موسیقی و کم و زیاد صدا ، لمس کنی  :) 



تمام زنان دنیا

برای مردانی که دوست دارند

شال گردن می بافند ،

جز من

که نشسته ام اینجا

و برای تو ،

شعر می بافم ...

نسترن وثوقی "


*و اما  دانلودانه ی نوستالوژیک من : اولی مدونا و دومی مارتیک  :


Madonna_-_Love_Profusion_-1

Martik-Gharghabeye-Dard-2 

  ادامه مطلب ...

تیر خلاص ...

این پست را به احترام یک دوست که بر شاد بودنم پافشاری داشت ، حذف کردم . 
دوستان من آب و سبزه و آفتابند ... کوه و باران و دشت اند . همه ی آن چیزهایی که دوست می دارم .
 فدای شما 
ارغوان 

** خسته ام مثل یتیمی که از او فرفره ای

بستانندو به او فحش پدر هم بدهند :(


ما را تو به خاطری همه روز

نه برف ... نه باران 

نه حتی تگرگ 

زمستان باید از خودش خجالت بکشد !


پ ن : والا به خدا شورش را درآورده . خیلی بیخود شده این زمستان . حالا ما هیچ نمیگوییم یکی به گوشش برساند : "خودت حوصله ت سر نرفت خداوکیلی ؟ کمی ببار ... کمی سبک کن خودتو ! دِ هه ...."



آه من دیشب به تنگ آمد ، دوید از سینه ام

داشت می آمد بسوزاند تو را

نگذاشتم !

" کاظم بهمنی "

 

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

تازه فهمیده ام این من بی عقل !

که عشق چیزی نیست که هر روز آقای احساس توی کاسه ی من بریزد و من صبح و ظهر و شام سر بکشم . عشق صدایی نیست که هر لحظه هوس کنم به گوشم برسد و نزدیک دلم باشد . همجوار سایه ام . درست روبرویم . دقیقا جلوی چشمم .

عشق چیز دیگریست . این من نادان تازه فهمیده ام ...


پ ن : وقتی تو با آنهمه فکر و دل مشغولی ، ماشین را در حاشیه ی قم لب جاده نگه میداری و میروی برای من از آن سوهان هایی که از معدود شیرینی های محبوب ام است میگیری .... من خیلی باید گیج باشم که نفهمم چقدر دوستم داری .

* مادرشوهر ، سکته ی خفیف مغزی کرد . من تمام آن روز را اشک ریختم . خوشحالم که بد ذات نیستم و راضی به آزار کسی . همیشه فکر میکردم منتظر این لحظه ام . اما نه ! کسی جای مرا اینجا ، تنگ نکرده است . 

بعدن نوشت : عارضم به خدمتتان که من یک مرضی که الان گرفتم اینه که دوست دارم بنویسم . حرفها و کلمه هام زیادی جمع شدن ؟ اجازه هست تندتر آپ کنم آیا ؟ رخصت ؟ گرچه دور و برم زیادی خلوت شده ها ! اما در کوچه ی علی چپ ساکن شده ام :)

من بی تو پریشانُ تو انگار نه انگار

کی آن وقتها فکرش را می کرد که من و مستانه یک روزی مثل امروز نه شماره ای از هم داشته باشیم ، نه خبری و نه حتی مختصر نشانی ای . آن وقتها که هر دو از نوک پا تا سرمان را یک شکل میکردیم . چادرهایمان ، رنگ یونیفرم مان ، حالت مقنعه هایمان ، و رنگ جورابهایمان حتی . آن وقتها که میز سوم از ردیف وسط تجربی 2 را به مدت دو سال اشغال کرده بودیم در بس برای خودمان . آن وقتها که تا جان داشتیم می خواندیم و بعد امتحان و پس از مقایسه ی سئوال و جوابها هر دو مثل دو تا ابله زار میزدیم برای کم و زیاد نمره . چه مرگمان بود ، نمی دانم . فقط می دانم من و مستانه از معدود دخترانی بودیم که فکرشان جای دیگری نبود . اما خب ! همه ی آن ها فقط تا زمانی بود که مستانه درگیر عشق ممنوعه ی بی فایده اش نشده بود . ممنوعه به این لحاظ که طرف آس و پاس و خلاف بود و سرش درد میکرد برای دردسر . خیلی زود تمام آن وابستگی دوستانه ، بدل شد به حسادت های من به کسی که دوستم را و دلش را و تمام بودنش در کنار مرا یکجا قاپیده بود و هیچ کس هم خبر نداشت . امید ،آن پسره ی الاف به واقع آسمان جل شده بود رقیب بی لیاقتی که حق کوچکترین نقدی را در موردش نداشتم .چه که هر چه میگفتم حسادت من به مستانه قلمداد میشد . مستانه میترسید . که من روزی جایی از سر حسادت زیرآبش را بزنم . که مادرش روزی از زیر زبان من بکشد چه خبرش است . که قاپ امیدش را بدزدم . که و که و ...  پس مرا به کل از زندگی اش کنار گذاشت . خب لابد پیش خودش دودوتا چهارتا کرده بود و دیده بود امید داشتن بهتر از رفیق داشتن است . رفیقی که حتی جوشهای پیشانی اش با او یکسان بود به همان تعداد و شکل و موقعیت .

من ماندم و غضبم از کوچه ای که محل قرار هر روزشان بود .دوسه کوچه بعد از مدرسه .  من ماندم و یک میز تک نفره و حرفهایی که مستانه پشت سرم میزد و دروغ ها و نگاه های زخم آلودش . من ماندم و کلی شب امتحان و تنهایی درس خواندنی که بهش عادت نداشتم . اما خب ... کم نیاوردم . پته اش را هم نریختم روی آب . کاری به کارش نداشتم . گذاشتم خودش بفهمد آن پسره ی جوعلق ارزش اینهمه تندروی و کج روی را ندارد . تمام حرفهای گوشه ی کتابم را که :" نیگا مانتو خانم گیر کرده :)" ..." جلالی رو ببین و خودشیرینی هاش " ..." تو چیزی بلدی ؟خوندی ؟" همه را با غیظ پاک کردم که  یادم برود تا دیروز کی بغل دستم می نشست . روزها گذشت و گذشت . تمام روزهایی که ما را از سال سوم رساند به پیش دانشگاهی و معدل مستانه که  برای تایم صبح بیش از حد پایین بود و افتاد عصر . بماند که پسره با بدترین ترتیب سر و ته قضیه را هم آورد و گذاشت و رفت . بماند که مستانه ی طفلکی چه ضربه ی سختی خورد . بماند که من دیگر هیچوقت دوست صمیمی برای خودم نگرفتم . بماند که  برگشتم سمتش و شدم رفیقش .

 اما دیگر هیچوقت هیچ چیز مثل سابق نشد . و این بی اعتباری در دوستی فاتحه ی تمام آن خاطره ها را خواند . آن قدر افتضاح شده بود این رابطه که ادامه اش احمقانه می نمود . ما که از دزفول آمدیم اینجا که دیگر بدتر .

بعضی آدمها انگار توی زندگی ات می آیند که خیلی بد و اسفناک ازت جدا بشوند . مستانه یکی از آن آدمها بود .

 


چیز بدی نیست جنگ،

شکست می خورم

اشغالم می کنی ...

" شمس لنگرودی "

** دریا ! همیشه از این زنگ های خوب بزن ! حالا که خبر داری صدایت چقدر سرشوقم می آورد رفیق !