خیلی دور ... خیلی نزدیک

وقتی از کسی میخواهم برایم بیشتر از خودش بگوید ، این به این معنی است که می خواهم تصورش کنم . همه جا و همه وقتش را . مثل وقتی که ساری ، باران زیاد می بارد و معابرش زیر بارش سیل آسا محو می شوند ، من" دریا "را تصور میکنم که تند و تند و خیلی حواس جمع دارد به خانه بر میگردد و احیاناً سبد خریدی هم در دستش گرفته و همین مانع تمرکز حواسش شده و نگران می شوم و خدا خدا میکنم باران رحمتی باشد برایش نه زحمتی . یا وقتی از اصفهان میگویند "منیر "را یک گوشه و یک کناری که توی عکس های اصفهان دیده ام تصور میکنم ، میگویم عکس ها چون من اصفهان نرفته ام تا بحال !!!  وقتی شنیدم زاینده رود پرآب شده علیرغم غم بزرگم برای خوزستان عزیز و کارون ، برای منیر و دلش ، شاد شدم ... یا به یاد" علی" می افتادم که لابد دست خانم و دخترش را گرفته و رفته اند لب آب :) مثلا آن روزها که برزیل بود و جام جهانی و سر و صدایش ، وسط تماشاگران ایرانی نگاهم پی دختر "رویا "بود . کیمیای 14 ساله اش که از برزیلا رفته بود ورزشگاه تا بازی را از نزدیک ببیند . من همیشه در حال تصور آنهایی هستم که میشناسم و احیانا جا و مکانشان را میدانم و اگر چهره شان را هم دیده باشم که فبها ! مثلا از وقتی "سیاوش" را میشناسم تا بگویند ارومیه من ذهنم میرود پیش او با اینکه او و همسر و دخترش حالا مدتهاست که ساکن  دالاس هستند ". بگویند ابادان بی درنگ هوس سهیلا می کنم . و شیراز مرا یاد "شقایق " می اندازد فقط و فقط شقایق . و تا بگویند ماما ، من " شیما " را خیلی خانوم و خیلی معصوم کنار خودم حس میکنم ... اینکه بشنوم  "تبریز" ....
از این جهت است که به خیلی از دوستان رو می اندازم که عزیز من ! بیا و از خودت برایم بگو . می دانی چیست ؟ من احساس خویشی و نزدیکی به کسی که نمیدانم کجاست ندارم . روحم چفت نمیشود باهاش و دلم با دلش نیست انگار . 
* آلما جان ! آلمای عزیزم ... ممنون که خبرم کردی از حالت . برایم پیغام بگذار عزیزکم .
** امسال یلدا را به حرمت پیامبر اعظم ( ص) در سکوت و ماتم میگذرانم . مگر من چند پیامبر از خودم دارم ؟ 
*** انیران ! به خاطر مشخصات گرچه اندک و مختصرت ، ولی سپاس :)
awesome-beautiful-nice-graceful-models-amazing-photographs (12)

خانم اجازه !

با من و هم نسلانم آن روزها چه کردند که گاه گداری که میروم پی بهار تا از مدرسه بیاورمش ، از تماشای دختران یونیفرم پوشیده و محصل و شکل هم و هم قد و قواره ، رختشورها توی دلم رخت میشورند و می تکانند و پهن میکنند ... سردم میشود ... فرو میریزم ؟!

پ ن : من از اینکه بهار هیچ وقت از رفتن به مدرسه استرس نداشت و ندارد ، در عجبم . من همیشه ی خدا هراس داشتم . از مسیرش ، از بنایش و آن پنجره های سیم پیچ شده اش با رنگ های سیاه و رنگ و رو رفته اش ،از انتظاماتش ، از جاسوسان خود فروخته اش ، از سخت گیری های وحشتناکشان ، از میز و نیمکت هایش . از دستشویی و آبخوری و انبار کتابش ، از زیر زمین مواقع اضطراری اش که شده بود سینمای مدرسه ، من از همه چیزش به خصوص مدیر و ناظم غالباً ترشیده اش هراس داشتم . خوشا به حال بهار و خوشحالم .
پ ن : پ ن ها طولانی ترند ... این یعنی کلی حرف دارم اما جایش نیست ...


تلنگر

دیشب میهمان بودیم . میزبانمان خوش برخورد بود . میگفت . میخندید . و همه چیز عالی بود . فقط ... فقط بچه شان را که بغل میکردند ، غذایش که می دادند و اینور آنورش میکردند ، جگرم آتش میگرفت . از صبوری آنها و ناسپاسی های خودم :(

کودک 4 ساله ی حاصل از ازدواج عموزاده ها ! نه میتوانست بنشیند و نه میتوانست کوچکترین نیاز شخصی خود را بیان کند . فقط صداهای نامفهوم بود و تن لمس و بی حرکت ... خدای من ! مرا ببخش :(

تمام مدت نگاهم به ساعت بود که زودتر دیر شود و وقت برگشتنمان به خانه . خدایا مرا ببخش ! تمام مدت بغض داشتم و جلوی خیس شدن چشمهایم را با بدبختی گرفتم . خدایا معذرت میخوام ! تمام حرفها را نشنیدم ، فقط سر تکان دادم . میزبان مهربان و صبورم پرسید : خوابت میاد ؟ با سر تکان دادم : تقریبا ! و دروغ میگفتم . به رختخواب هم که رفتم ساعتها خوابم نبرد . من کله ام داشت از آنهمه فکر سوت می کشید . خدایا مرا ببخش اما من از تو هیچ چیز نمیدانم . از اینکه چگونه صبر خودت و بعضی بنده هایت انقدر زیاد است و من خاک بر سر همیشه ی خدا در حال فورانم و نق نق کردن . خب چرا با پشت دست نمیکوبی توی دهنم تا ساکت شوم ؟ دیشب اما ... خوب گذاشتی توی کاسه ام . تمام عمرم را آوردی جلوی چشمم . تمام ناسپاسی های گاه به گاهم را . درست کوبیدی توی دهنم . حرکتت صد امتیازی بود . بازی را بردی فدایت شوم . من نقش زمینم هنوز ....

cute lovely cool funny interesting cobble stones footprints photos (10)


4 آذر هم گذشت ...

وقتی من هنوز می توانم بدوم توی خیابان و از نرده و دیوار و درخت بالا بروم و زنگ بعضی خانه ها را با شیطنت خبیثانه ای بزنم و در بروم ... وقتی هنوز می توانم با دو انگشت زیر زبانم صدای سوت درآورم و هیچ کس شک نکند که باعثش من بوده ام . ... وقتی هنوز می توانم بلند بلند بخندم جاهایی که نباید و تند تند و از سر هیجان بالا و پایین بپرم گاهی ... وقتی هنوز جا برای خیلی آدم ها توی دلم دارم و حرف برای زدن و گوش برای شنیدن ... وقتی هنوز هم دلم برای ترشک ضعف می رود  و عاشق گشت و گذارم آنهم بدون پاپوش وسط علف ها و سنگ ها و رودها و صخره ها ... وقتی هنوز فریاد های زیادی توی گلو دارم و منتظرم بروم آن بالا ی بالا نوک آن کوه تا رهایشان کنم ... چرا سی و یک سالگی از راه رسید و دست مرا از رسیدن به همه ی اینها کوتاه کرد ؟؟؟ چرا موهایم اینهمه بی اجازه با سرعت دارند سفید می شوند ؟ چرا یک مادر شدم آنهم اینجا توی این شهر و سرزمین که نه می شود وسط کوچه هایش سوت زد و نه میشود خندید و نه میشود دوید . نه میشود از درختش بالا بروم و نه تنهایی از کوهش ... سی و یک سالگی پایم را برید و گلویم را سفت چسبیده . سی و یک سالگی پست ترین سن و سال دنیاست . اینکه حس نمیکنی بزرگ شده ای و در واقع سنی ازت گذشته . اینکه هنوز هیجان داری اما باید سرت را بگذاری زمین و منتظر باشی که بمیری فقط ... 


چشمی به تخت و بخت ندارم ، مرا بس است

یک صندلی برای نشستن در کنار تو ...

از روزگار دلگیرم ! ای کاش رنج آخر داشت ...

فقط خسته ام . آنهم خیلی . خیلی زیاد . واتساپ را حذف کردم . تماس ها و ارتباط هایم را به حداقل رسانده ام . برای پیرزن هر کاری از دستم برمی آید میکنم . خودآزاری ام مرا وادار کرده به خیلی کارها از این دست . که تا نفس آخر بشور و جمع کن و آویزان کن و تمیز نگه دار و دستمال بکش و ..و...و...

 خسته ام . اما در من یک احساس ناخوشایند دارد شکل میگیرد . دلم از آن قرصهای ریز و تلخ و فراوان میخواهد . همانهایی که با فقط یکی شان کافی بود فراموش کنم برای ساعت ها ، که کجا هستم . 

-------------------------------

* رحمت بر امواتت چاوشی ! با پاروی بی قایقت ...

** خدایا ! کاری کن این بچه ی واحد پایینی ، کمتر توی حمام جیغ و داد کند . سرم رفت :(

*** ضعیف شده ام . در نوشتن ، در دیدن و شنیدن . در ارتباط با دیگران . در همه چیز شاید ...