دیشب میهمان بودیم . میزبانمان خوش برخورد بود . میگفت . میخندید . و همه چیز عالی بود . فقط ... فقط بچه شان را که بغل میکردند ، غذایش که می دادند و اینور آنورش میکردند ، جگرم آتش میگرفت . از صبوری آنها و ناسپاسی های خودم :(
کودک 4 ساله ی حاصل از ازدواج عموزاده ها ! نه میتوانست بنشیند و نه میتوانست کوچکترین نیاز شخصی خود را بیان کند . فقط صداهای نامفهوم بود و تن لمس و بی حرکت ... خدای من ! مرا ببخش :(
تمام مدت نگاهم به ساعت بود که زودتر دیر شود و وقت برگشتنمان به خانه . خدایا مرا ببخش ! تمام مدت بغض داشتم و جلوی خیس شدن چشمهایم را با بدبختی گرفتم . خدایا معذرت میخوام ! تمام حرفها را نشنیدم ، فقط سر تکان دادم . میزبان مهربان و صبورم پرسید : خوابت میاد ؟ با سر تکان دادم : تقریبا ! و دروغ میگفتم . به رختخواب هم که رفتم ساعتها خوابم نبرد . من کله ام داشت از آنهمه فکر سوت می کشید . خدایا مرا ببخش اما من از تو هیچ چیز نمیدانم . از اینکه چگونه صبر خودت و بعضی بنده هایت انقدر زیاد است و من خاک بر سر همیشه ی خدا در حال فورانم و نق نق کردن . خب چرا با پشت دست نمیکوبی توی دهنم تا ساکت شوم ؟ دیشب اما ... خوب گذاشتی توی کاسه ام . تمام عمرم را آوردی جلوی چشمم . تمام ناسپاسی های گاه به گاهم را . درست کوبیدی توی دهنم . حرکتت صد امتیازی بود . بازی را بردی فدایت شوم . من نقش زمینم هنوز ....
چشمی به تخت و بخت ندارم ، مرا بس است
یک صندلی برای نشستن در کنار تو ...
فقط خسته ام . آنهم خیلی . خیلی زیاد . واتساپ را حذف کردم . تماس ها و ارتباط هایم را به حداقل رسانده ام . برای پیرزن هر کاری از دستم برمی آید میکنم . خودآزاری ام مرا وادار کرده به خیلی کارها از این دست . که تا نفس آخر بشور و جمع کن و آویزان کن و تمیز نگه دار و دستمال بکش و ..و...و...
خسته ام . اما در من یک احساس ناخوشایند دارد شکل میگیرد . دلم از آن قرصهای ریز و تلخ و فراوان میخواهد . همانهایی که با فقط یکی شان کافی بود فراموش کنم برای ساعت ها ، که کجا هستم .
-------------------------------
* رحمت بر امواتت چاوشی ! با پاروی بی قایقت ...
** خدایا ! کاری کن این بچه ی واحد پایینی ، کمتر توی حمام جیغ و داد کند . سرم رفت :(
*** ضعیف شده ام . در نوشتن ، در دیدن و شنیدن . در ارتباط با دیگران . در همه چیز شاید ...