آمدم اینجا بنویسم تا پایان ماه را نیستم .
اینجا بنویسم آلما ! نیستی چرا ؟؟؟ نکند تنها گذاشتن من شده باشد تصمیمت ؟!
آمدم تا بگویم یادم هست که به یادتان باشم ...
خدا نگهدار
من در تمام دوران زندگی ام ، تنها یک عروسک داشتم . سوم دبستان که بودم ، با نرگس ،دختر بور و کک مکی همسایه مان رفتیم شانسی زدیم و عاقبت این قمار بچه گانه مان شد دو تا عروسک کوچک لخت به اندازه ی کف دست که دادیم آبجی بزرگه ی نرگس که دبیرستان میرفت و طرح کادش را میگذراند برایشان لباس دوخت . لباس که چه عرض کنم یک چیزی سر هم کرد و دهان ما را بست . عمر عروسک داری ما آنقدر نشد که برایش اسم انتخاب کنم . و اینکه دست کم یک شب در کنارم بخوابانمش . ناپدید شد . به واقع ناپدید شد . بادآورده ی ما را باد برد . حالا این باد نرگس و بابک برادر کوچکترش بودند یا که نه الله اعلم ...امروز در خانه ی یک اتاقه ی کوچک ما ، هرکجایش که سر بچرخانی اسباب بازی میبینی . هر جا بی هوا قدم بگذاری صدای یک وسیله ی کوکی بلند میشود از زیر پاهایت . توی کتابخانه ، روی اپن ، توی حیاط ، زیر میز تلویزیون ... سوای سبد توی اتاق و روی دراور .دست آخر ، گذرت هم که به بازار و خیابان بیفتد با بچه ها ، این دو جانور طوری رفتار میکنند که هر کس نداند خیال می کند این دو هیچ چیزی به اسم سرگرمی نداشته اند و ندیده اند . انگشتش اشاره و چشمهای براقشان میچسبد به ویترین اسباب بازی فروشی ها .
ما بعد از ظهرهای گرم دزفول را با رویای بستنی سر میکردیم و حالا چی میشد که پدر مأموریت نمی بود و حاتمیت اش گل میکرد و پولی میداد و میرفتیم از این بستنی قیفی های فله ای بی بسته بندی کج و کله می گرفتیم که هر کدامشان به نوعی کسری و ناقصی داشتو قطع عضو بود از بسکه برق میرفت تند و تند و هی آب میشدند و فریز میشدند از نو طفلی ها !با اینهمه به همین و کمتر از این هم قانع بودیم . اگر عید تا عید برایمان لباسی ، پیراهنی میگرفتند و میآوردند خانه ، می پوشیدیم . اگر که نه ، نیازی احساس نمیشد . از این خبرها نبود که ببرند و محترمانه بگویند انتخاب کن عزیز دلم. بپوش اصلا ببنیم سایز ات هست یا نه . رنگش را دوست داری یا نه نفسم ؟ کی می توانست و وقتش را داشت توی بحبوحه ی جنگ و ویرانگی بعد از آن ، دست 6 بچه ی قد و نیم قد را مثل جوجه اردک های مطیع بگیرد و بکشد دنبال خودش ؟
ما بچه ها در داشته هایمان شریک بودیم . در داشتن مداد رنگی 6 تایی ، دوات و نی قلم ، خودکارهای بیک ، حتی لباس گرم زمستان و چتر . آنها که تایم صبحی بودند میبردند و ظهر اگر به موقع حاضری میدادند ، نوبت به بعدازظهری ها هم میرسید . حالا بچه ی من مردد است که صورتی را بپوشد یا سبز فسفری را یا ... هزار لنگه جوراب دارد . ده بسته مدارد رنگی و..و..و.. تازه ما قشر متوسطیم الان . و هنوز از دست خودمان دلخوریم که نمیتوانیم آنگونه که باید و سزاست برای فرزندانمان هزینه کنیم . و تک تکمان هر روز این دروغ ساختگی را با خودمان تکرار میکنیم که روز به روز بچه ها دارند باهوش تر میشوند و ما خیلی نادان بودیم . ما خیلی نادان بودیم و عقلمان نمیرسید چون قانع بودیم و سازگار بزرگ شدیم .
--------------------------------------------------
پ ن : خیلی حرفها داشتم برای گفتن . طولانی میشد .
http://ghadima.ir/ را ببنید
من مانده ام با این آلبوم دوران دبیرستان ، با اینهمه دست نوشته و دفتر خاطرات از دوستان آن زمان و غریبه های امروز چه کنم ؟
چقدر برایم مهم بودند روزی . امروز میبینم از آن آدمها جز عکسشان وسط آلبوم ، هیچ نشان دیگری در زندگی ام نیست .اگر به پشت عکسها نگاه نکنم ،اسامی خیلی هایشان را نمیتوانم به خاطر بیاورم . حتی بغل دستی ام. همانی که با مانتو گل و گشاد آبی نفتی تکیه داده به من . یا آن یکی که عینک دودی رفیقش را قرض گرفته برای عکس و یک لبخند پهن نشسته روی لبهایش . یا آن دو تا سبیلو که دست در گردن هم گذاشته اند و چفتند انگار . شرط می بندم از این پیوند عمیق حالا بین آن دو نفر هم هیچ خبری نیست . ما باختیمش به پسرانی که یکی یکی از راه رسیدند و با عشق و بی عشق زنهای خانه های تنگ و وسیعشان شدیم . ما باختیمش به بچه هایی که داریم و نداریم . به شهرهایی که هستیم و نیستیم . ما رفاقت دوران نوجوانی مان را به خانواده هایمان باختیم . چون زن بودیم و ضعیف بودیم و محدود . علی ایحال ! با این عکس های بی هویت چه کنم خوب است ؟
* LaraFabian_JeSuisMalade.mp3 : دانلودانه
بهار : مامان بیا یه مساقبه (مسابقه) با هم اجرا کنیم . میای ؟ من : آره . چ مسابقه ای ؟ بهار : خب ! اسم بگیم . من یه اسم . تو یه اسم . اسم آااادم . من : باشه . موافقم . شروع شد ... بهار : بهار ( چقدر ضایع که با اسم خودش شروع کرد . تا تهشو میشد خوند :) ) من : فاطمه بهار : خب . مممممم ... کیان من : محمد بهار : قبول نیست مامان :( خودت گفتی اسم محمد رو همینجوری راحت نگو :) من : خب صلواتشو میفرستیم ( اللهم صل علی محمد و آل محمد ) قبوله الان ؟ بهار : مممممم ... باشه . چون دلم برات سوخت قبوله ! بهار : حالا نوبت منه . گل خانم . من : به به . چه اسم قشنگی . اسم ننه منه هااااا! نسترن . بهار : مولی !!!! من : مولی ؟ مولی اسمه ؟ بهار : آره عمو مولی توی فیلمه ... قصه میگه . سموره :) من : باشه . پروانه ! بهار : پروانه که حچره اس ( حشره ) . من : نه خب اسمه . بهار : باشه (با اکراه قبول میکنه) . ممممممممم . دم طلا ! من : دم طلا ؟ بهار : آره خب . ( خیلی حق به جانب :) ) من : قبول نیستا ! اسم آدم بگو . اسم سمور رو هم چون دلم برات سوخت ! قبول کردم . بهار : ممممممممم .. امین . من : آفرین! معصومه . بهار : معصومه ی عمه یا یکی دیگه ؟ من : فرقی هم مگه میکنه ؟:) بهار : نه ... . حاجی ! من : حاجی ؟ بهار : آره . عموحاجی مگه اسمش حاجی نیست ؟ :))
و من و دخترم همچنان اسم گفتیم و گفتیم تا من در کمال ناباوری کم آوردم . همچین مسابقه ای بود خب . بهار هم پیروزمندانه تا شب منتظر شد که خبر این فتح الفتوح را به گوش پدرش برساند با شور و شعفی مختص خودش :)
پ ن : این را نوشتم تا حال و هوای خودم و شما عوض شود . ممنون بابت محبت هایتان .
چقدر این عکس را دوست دارم :) سیگار لای انگشتان آیدا و چشمان احمد . ای جان ! شاملوی خوشتیپ من ! روحت شاد .
دانلودانه : یادش بخیر این :Blash
وقتی چند روز پیاپی کودکت تب داشته باشد و هی این تب بالا و پایین برود و قطع نشود . وقتی مجبور شوی با دستهای خودت فرشته ی تب آلود و رنجورت را بدهی دست پرستاران بیمارستان کودکان تا هر جای بدنش را که فکرکنی بگردند دنبال یک رگ و آن یک رگ لعنتی هم پیدا نشود که نشود و در آخر کودک گر گرفته ات را با 18 چشمه ی کوچک خون تحویلت بدهند و بگویند برو شیرش بده تا نفسی تازه کند و دوباره بیاورش برای رگ گیری . و تو هی غصه بخوری و هی غربت و تنهایی بیشتر جلوی چشمت عرض اندام کند و بهار زار زار گریه کند یک گوشه از ترس و علی خیره به تو باشد و تو خیره به پرستاران . وقتی 14 معصوم را با دل شکسته بخوانی و عاقبت روی مچ پایش یک رگ کوچولوی سبز رنگ ناجی پیدا کنند و سرم بزنند برای جگر گوشه ات . وقتی از شب تا صبح تو باشی و همسرت و یک دنیا درد . وقتی پس از ساعاتی بیایند و بگویند سرم نمیکشد بدن بچه و باید رگ جدید بیابند و دوباره از نو ضجه ها را بشنوی و خونها را ببینی و هی سرنگ را فرو کنند و بی فایده باشد ! و با گذشت 1 ساعت و 45 دقیقه با هزار بدبختی روی ساعدش آن امید دور از ذهن، سروکله اش پیدا شود . وقتی حاضر باشی با تبر تکه تکه از تو جدا کنند اما کودکت اینهمه درد نکشد . وقتی خیلی روزهای سخت گذرانده باشی و خیلی خسته و دردمند بیایی خانه و احساس کنی دیگر بریده ای به واقع . آنوقت است که در می یابی ده سال و بلکه بیشتر پیر شده ای . من از یک امتحان برمیگردم دوستان . خدا هرگز هیچ مادری را اینگونه آزمایش نکند . آمین !
* تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد !
** سهیلا
هفته ی پیش به خانه ی ما آمد . این سومین رفیق مجازی من است که حقیقی شد .
*** مرا ببخش اگر که ماندگار نبودم .