و این هم من در روزهای آخر اسفند

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ختم 93

خب بهترین کار در این لحظه اعتراف به این است که : آقا ! من نتوانستم حرفها ، اینهمه حرف جمع شده ی آخر سال را توی یک پست بنویسم و عاجز و درمانده آمدم اینجا اعتراف کنم که خیلی حرف داشتم برای گفتن و نشد . خب و صد البته که برای همه تان سال خوشی و سرشار از خوشی و باز هم خوشی و بیشتر از هر چیزی لبخند آرزو میکنم . و امیدوارم مهمانهایتان برایتان جای خالی بگذارند توی تعطیلات برای لذت و کامیابی از بهار . و ارزو میکنم برایتان بهترین لحظه ها را در کنار کسانی که دوستشان دارید و منتظر بوده اید ببینیدشان .

 و مجردها ! آی مجردها ! امیدوارم عشق بیاید یک گوشه ای خفت گیرتان کند و باقی قضایا :)

و متاهل ها ! آی متاهل های مظلوم ! روزگارتان شاد و شاد و شاد و باز هم شاد !

دیدید من هم بلدم حرفهای خوب خوب و پر انرژی بزنم ؟!:)

در آخر با جدیت تمام از خدا میخواهم حال همه ی مردم دنیا را خوب کند . و به داد همه برسد . و ما ایرانی ها را کمی راستگو تر و منصف تر کند و به دل هایمان رحم و شفقت و مهربانی هدیه کند و بیش از این ما را به حال خودمان رها نکند . والا به خدا . دیدید که طرز فکرهایمان را توی محیط های مجازی که نشرش میدهیم . ما ایرانی ها خیلی داریم بد میشویم . خیلی غریب و از خود مچکر شده ایم . کمی خوب بشویم .


* سال 94 خوبی برایتان آرزومندم .

** از سیاوش و آلما بیخبرم . تو رو خدا به این بیخبری خاتمه بدید!!!!

 

چشمهایش :(

جعبه ی عینک را گذاشته بودم روی میز که سرش را بلند کرد :"بفرمایید !" . برایش توضیح دادم که برای این فریم عینک شیشه های نو میخواهم . با کج اخلاقی جواب داد که : چرا گذاشتین این روزا آخه ؟ ببینید چقدر کار روی سرم ریخته . اما بخاطر خانم فلانی قبول میکنم . یعنی مجبورم قبول کنم " و لبخند پت و پهنی نشست روی صورتش . "دوشنبه بیا ببرش " . سرم توی کیفم بود برای حساب و کتاب و بیعانه و این حرفها که مردی از پشت سرم رو به عینک ساز گفت :" تعمیر عینک دارید ؟" گفت :"نه !" یک نه محکم .دختر بچه ی توی بغلش ،که انحراف چشم محسوسی داشت و سه چهارساله می نمود، را روی دستانش جابجا کرد و پرسید :" مؤمن ! لااقل یه نگا بهش بنداز . چشم بچه ی من بی این عینک لنگه . نمیتونه درست راه بره . از پا نندازش این دم عیدی . یه کاری برامون بکن !" . عینک ساز که اصرار مرد انگار کلافه اش کرده بود گفت آقای عزیزززز!  تعمیرات نداریم . فارسی بلدی یا لری بگم برات ؟ پدر درمانده پرسید :" قاب نو چقدر می شه ؟"
- "  40 به بالا هستن . یکی رو انتخاب کن تا قبل عید برات آماده اش میکنم ". مرد زیر لب گفت :" 40 تومن ؟؟؟ اَ باووه ..."( اصطلاح لر زبانها به وقت درماندگی و تنگنا ) و کمی این دست آن دست کرد و رفت . و من از دیروز دارم به خودم لعنت میفرستم که چرا و چطور شد که شنیدم و کاری نکردم . که گذاشتم دست خالی با کودکش از آنجا برود . با دختر بچه ای  که عید را با تمام جذابیتش برای بچه ها و رنگ ها و خنده ها و بازیها و لذت های بی حسابش ، به صرف نداشتن چشمهای مسلح ، از دست می داد .... 

مادر بودن انگار جرم بود و نمی دانستم ...

در این ساعت که دقایقی اندک تا پایان 24 ساعت این چهارشنبه ی زندگی ام مانده ، به این نتیجه رسیده ام که بیهوده ترین زندگی ، زندگی ما مادران است . نه ! حرفم را تصییح میکنم . به بقیه کار ندارم ولی برای خودم خیلی دلم گرفته . یک امشبی هم که همسر نیست و می توانستم بی آنکه وقتی برای پذیرایی شام و چای و میوه بگذرانم ، راحت پایم را بگذارم روی پایم و فیلمی ببینم که در تب دیدنش دارم بال بال میزنم و فرصتش را نداشته ام  پیش از این و یا کتابی بخوانم که دو سال از خریدنش گذشته و تا کنون ورق نخورده ، باز بچه ها هستند و حضور عالی شان مستدام است . شام بده ، سرگرمشان بکن و ...و...و... بدیهی است که پس از یک روز بیش از حد اکتیو ، اکنون باید سرشان روی بالش می بود و چشمهایشان در خواب عمیق ، لیکن همچنان بیدارند و هنوز درخواست هایشان را دارند حتی . و من در این دقایق باقی مانده از روز چهارشنبه 20 اسفند ، به حدی از این زندگانی رنجور و دلگیرم که خدا می داند و بس . خسته ام . چرا هیچ کسی برای ما ، هیچ کاری نمیکند ؟ یکی یک فرجه برای من بگیرد تو را به خدا . در حد یک ساعت مرخصی هم خوب است . خیلی خسته و درمانده شده ام . خیلی قابل ترحم ام  ، درکم کنید :(


پیشنهاد دانلود : may it be - lisa kelly.mp3.mp3

زامبی بودن بهتر از سالم بودن است . نقطه .

توپید به من که : "کمتر بده به این دختر بخوره ! خیلی چاق شده ... فردا مثل فلانی می شه . "

فلانی ، اسم داشت البته من قیچی اش کردم اینجا . دختر خودش بود ها و درست روبرویش ، بغل دست من نشسته بود و داشت به سخنرانی مادرش گوش می داد و هشدارهایش به من برای رژیم دادن به بهار تا مبادا مثل او چاق و بی ریخت !!!! شود . من اصولا زن حاضر جوابی نیستم اما یک جاهایی توی زندگی سکوت نمیکنم و حرفهایم فوران میکند بیرون و آن شب نمیتوانستم زبان به دهن بگیرم . وسط آن شلوغی سرشار از سکوت ، حاضرین نشسته بر میزهای اطراف که از نزدیکان و وابستگان بودند خیلی هایشان به خوبی  توانستند صدایم را بشنوند چون خشم و عصبانیت چاشنی اش شده بود .در اصل بلند گفتم تا همه ی آنهایی که گشتند و گشتند و نقطه ضعفی از بهار پیدا نکردند جز همین اندام که در سایر هم سالانش کم پیدا میشود چون دچار سوء تغذیه اند ! و هی به بچه گیر دادند و هی اسم گذاشتند رویش و مثل ندیده ها نسخه تجویز کردند که زامبی اش کنند .

دستم را حلقه کردم دور گردن فلانی و رو به مادرش گفتم : " یک مدت مثل یک احمق ! به دختر 7 ساله ام  پیله کردم که این را نخور ، این یکی را کمتر بخور ! چاق شدی ! لباس اندازه ات نیست و حاصلش شد چی غیر از اینکه دو هفته ایست ناخنی ندارد برای گرفتن ! و لامپ روشن اتاقش موقع خواب ؟ " بس است و بس کنید . میخواهم بگذارمش به حال خودش . مثل فلانی هم شد فبها !چه که اگر یک دخترسالم و مهربان و خوب توی خاندانتان هست همین یکی ست . که رنگ پریده های لاغر و رو فرمتان سر تا پا مریضی و مشکل اند . و در آخر :" یک بار دیگر کسی به هیکل دخترم اشاره کند حتی ،  خودم می دانم و خودش ! "

از آنشب به بعد تا امروز پیش از خواندن این مطلب از وبلاگ آلمای توکل عزیز  ، فکر میکردم زیاده روی کرده ام اما الان دیگر نه . خوشحالم که پشت دختر زیبا و معصومم مانده ام . آخر این من بی شعور به چی این الهه ی زیبایی اینهمه حساس شده بودم ؟؟؟ 


* یادش بخیر این : 25 Band - Az Man Nagzar .mp3


بخت پریشان ...

این روزها زیاد فیلم میبینم . فیلم های 2014 که از دست برادرم به دست من می رسد . تازه دارم ایمان می آورم که سینمای ما سینما نیست . حیف از وقت و تمرکزی که بگذاری برای دیدنشان . امروز چنان بند بند وجودم درگیر یکی از این فیلم ها شد و چنان لیتر لیتر اشک ریختم که دلم نیامد نیایم و اینجا نگویم :" که دلم میخواهد هزار بار این فیلم را ببینم ".


Fault in our stars Official Poster.jpg

جرم از تو نباشد ، گنه از بخت رمیده ست ...

اینکه یک شخص یا گروهی نمیدانم روی چه حسابی برای پوشش یک سال ات رنگ تعیین کنند مسخره است . و مسخره تر آنکه تو هم بروی سرک بکشی توی مغازه ها و از این پاساژ به آن پاساژ که : چی شده ؟ کیف قرمز عنابی ! دارید ؟ کفش ؟مانتو ؟شال ؟ و اسفبارتر اینکه چه پوستت تیره باشد و چه روشن و چه بهت بیاید و چه نیاید برای حفظ کلاس هم که شده باید رنگ مویت ، رنگ رژ ات و حتی رنگ ساپورت و حتی تر رنگ لاک ! ات این رنگی باشد که به روز و امروزی باشی وگرنه یک املی ...!؟

و آدم ها یک شکل میشوند و این یکی به آن یکی فخر میفروشد که من قرمزش عنابی تره ، تو بیشتر به زرشکی میزنه ... و باور بفرمایید من اولین بار بود میشندیم رنگی به اسم قرمز عنابی ( شرابی خاکی !!!) هم وجود داره . 


* این عقیده ی شخصی من بود . و هرگز هرگز هرگز هدفم از نقل آن ، دست کم این نبود که بگویم :نظر من درسته !

شما راحت باشید :)


من به فکر دل سپردن ...

  آفتاب ، ابرها را پس زده بود که من پرده ها را کنار کشیدم . به بچه ها صبحانه دادم و ناهار را آماده کردم . دست بچه ها را گرفتم و رفتیم از اطراف خانه ، کنار همان خانه های نیمه ساخته ، با قاشق خاک جمع کردیم برای درس علوم بهار - زمین خانه ی خاکی ما -. یک حس خجالت سرشار از لذت داشت وقتی با چند تا پاکت فریزر توی دست و  قاشقی توی دست دیگرت بروی و از کارگرها اجازه بگیری و آن وقت از هر خاک چند قاشق برداری و سعی کنی تنوع هم بدهی به کارت . خاک یکدست صاف ، خاک همراه با سنگریزه و خاک سرشار از سنگ و ماسه . فکرش را بکن بهار به همین ها هم قانع نبود :" مامان ، خانممون گفت این ... خانممون گفت اون ... " . 

برگشتیم خانه و  تقریبا هیچ کاری نداشتم . ساعت تازه ده و نیم صبح بود.  آهنگ قدیمی ریتم شاد را play کردم و با بچه ها شروع کردم به رقصیدن . بعد از 5 یا 6 سال . رقصیدم و دستهایم را توی فضا می چرخاندم و برگشتم به 18 و شاید 19 سالگی ام . کیان بالا و پایین می پرید و بهار با شعف کمرش را قر میداد و سعی میکرد مهارت به خرج بدهدرقص با بچه ها حالم را خوب کرد . آنقدر که دلم خواست سرم را از پنجره ببیرون ببرم و داد بزنم تمام حال خوبم را . سلامتی و آرامش خاطر چیزی نیست که دلت نخواهد . خداوندا ! هیچ کسی را از این دو نعمت بی نصیب نکن . 



*  تو رو یادم نمیره – مارتیک

** کلبه ها فکر حصارن – گوگوش و مارتیک

به روم نیارید که چند وقته گیر دادم به مارتیک ... :)