مرگ بر اسرائیل

هر جای دنیا

کودکان به هواپیماها

اشاره می کنند

در غزه

هواپیماها به کودکان ..

 

" احسان پَرسا "



به یک عدد چشنده ی مجرب نیازمندیم :)

من ( پریروز ) : بهار ! مامان بیا از این غذا بچش ببین مزه ش خوبه ؟

بهار ( بعد از چشیدن ): عااااالی مامان . یعنی عالی . از همه ی غذاهایی که تا حالا پختی خوشمزه تر شده . یعنی عالی .


شب موقع افطار من بودم و غذایی که از بی نمکی، حوصله ی خودش هم تو قابلمه سر رفته بود :)


من ( دیروز ) : بهار ! مامان بیا ... بیا از این غذا با دقت بچش . ببین نمکش اندازه س؟ تندی ، ترشی .... اینا رو دقت کن .

بهار ( با کلی ناز و افاده هنگام چشیدن ) : خوبه ... مممممممم . وایسا دوباره بخورم ازش . و دوباره و چند باره چشید . خوبه . همه چیش خوبه . ماماااااااان حالا از گیلاسای توی یخچال بهم میدی ؟ :0


شب موقع افطار من بودم و ... بزارید دهنم بسته بمونه :ا 


من ( و این من ساده ، امروز ) : بهار ! مامان  بیا . بیا تو رو خدا دقت کن . ببین این قورمه سبزی مثل همیشه س ؟ مزه شو میگما ! نه گوشتش و لوبیاش . میدونم نرمن و پخته ن  . مزه ش ببین خوبه ؟

بهار : بده ببینم . کشتی منو مامان . خب روزه نگیرین تو و بابا . مدبورین ؟( مجبورین ؟) ... ممممممم ... یعنی عالیه مامان . انقد خوشمزه س که باورت نمیشه . اصن باور نکردنیه . عالی عالی .


شب موقع افطار چه خواهیم خورد خدا میداند . آخه کسی نیست به من بگه از یه سوراخ چند بار گزیده بشی خوبه ؟


پ ن : ناگفته نمونه که من پیش از سرو غذا ، ازش میچشم . خودتونو نگران نکنید :)

به آلما : کی گفته من دلخورم دختر خوب ؟ دوستت دارم آلما . نیازی به آدرست نیست عزیز دلم . 


سلام !

چمدان ها و اسباب سفر را که چیدیم توی صندوق عقب ، کلید به دست ، برگشتم وسط هال . همچین حسابی همه چیز را چک کردم . شیرگاز و آب و حتی تمیزی و ترتیب خانه را . لامپ راهرو را روشن گذاشتم و اینجا بود که با خودم زمزمه میکردم همه چیز مرتب است تا هفته ی بعد که برگردم . اما سفر یک هفته ای من به شکل ناباورانه ای به طول انجامید . قرارم تا سر ماه بود و رسیدم به نیمه های ماه بعد . عروسی خواهر بد نبود . شلوغی و سر و صدا و بیخودی رقص و هلهله ها چیزی نیست که بتوانم بگویم خوب بود چه که روحیه  و طبع من با این تعاریف و برنامه ها بشدت ناسازگار است . بخواهم خلاصه اش کنم  : همه چیز تا عروسی و دست به دست دادن خواهرم و همسرش قابل تحمل بود حتی مدل موهای من که خانم آرایشگر زده بود یک چیزی به میل خودش پیاده کرده بود روی سرم ،علیرغم تمام تاکیدها و حساسیت من . و همین مزید بر علت شد تا من بیش از پیش برای پایان جشن ، لحظه شماری کنم . خواهرم که از کنار ما رفت ، نه اشکی توی چشمهایم جمع شد نه حتی دلم از رفتنش گرفت . فقط خسته بودم . خیلی خسته .

از فردای عروسی اما .... بماند . بماند نفرت امروز من از کسی که قرار بود دوستش بداریم و خودش دلیل انزجارمان شد . بماند تحمل عجیب من توی آژانسی که ما را با خود از جغرافیایی به کیلومترها آنطرف تر میبرد و فقط "ناهید " میخواند آن وسط و من توانستم  کل مدت را بی هیچ اعتراضی ، سکوت کنم. حتی وقتی راننده به میل خودش زد روی تکرار ترانه ی " نامه رسون نیگام کرد ". بماند 26 خرداد ی را که تولد بهار بود و خلاصه شد به یک جشن دو سه نفره  ... بماند شناخت آدم های جدید و خودخوری های من از دریدگی و گستاخی شان . بماند از این خانه به آن خانه شدن ها و یک شب اینجا و دو شب آنجاهای من و بچه ها. بماند هر روز و هر شب از چمدان لباس برداشتن ها و مسواک برداشتن ها و حتی کفش و جوراب  سوا کردن ها و دوباره بشور و تا بزن و بچین توی همان چمدان که زندگی یک ماه من و بچه ها خلاصه شده بود در حجم آن . بماند ناهار و شام هایی که انتخابش دست من نبود و ثمره ای جز اضافه وزن نداشت . بگذریم که هر چه بود ، خوب یا بدش گذشت و بماند که بیشتر بد بود تا خوب . و اما سر ماشین که چرخید به سمت خانه ، به سمت شهرکرد عزیز، تمام خستگی سفر دود شد و رفت هوا . که اینجا را انگار خدا ساخته دقیقا وسط سینه ی من . بنیان شهرکرد را انگار بنا نهاده اند در دهلیز های قلب من . دوستش دارم  خیلی زیاد  .خدایا ! آرامشم ... آرامشم را از من نگیر . آمین .

----------------

پ ن : روزه گرفتن با وجود بچه ها علی الخصوص کیان که حالا برای خودش سری درآورده بین سرها ، بسیار سخت و طاقت فرساست . روزه های همگی و طاعات یکایک تان قبول درگاه حق .

* ممنون از دوستانی که به یادم بودند و دلشان میخواست سریعتر برگردم . فدای محبتتان .


* آآآآآآآآآآآخ قمیشی ! یادش بخیر و این ترانه اش