میگویی : خانه ! باید برای خانه و اثاثش فکری کنیم . برای غربتی که گریبان گیرش میشویم . برای روزهای سختی که پیش رو داریم . آهان ! یادت باشد آنجا سختی هست ، تنهایی هست و من زیادی کنار تو و بچه ها نیستم ! باید خیلی قوی باشی . من تحمل غرولند ندارم و ...و... و...

میگویی و میشنوم و میگذارم تمام حرفهایت را بزنی ، بی کم و کاست .

برای هردویمان چای میریزم؛ می نشینم همانجا روی گلیم آشپزخانه ای که خیلی وقت ها جلسات محرمانه مان را به آنجا میبریم تا از تیررس مادرت کمی ، فقط کمی دور باشیم و بشود حرفی زد که او نباید بشنود .

آرام میگویم : علی ! می دانی چیست ؟ فکر خانه و اثاث نباش . هر جایی که تو بگویی می آیم با همین جهیزیه ی ساده ی 6ساله ام که زوار خیلی چیزهایش خیلی وقت است در رفته . با همین ها هم میشود حالا حالاها ادامه داد . از روزهای سخت نترس که اگر خوب مرا شناخته باشی ، به یاد می آوری آنهمه روز را که سخت بود و گذشت . تنهایی های بی شمار مرا هم که انگار از یاد برده ای مرد ! من پوستم کلفت تر از این حرفهاست . فقط تکلیف یک چیز را بگذار از همین حالا برایت روشن کنم :

من ! میخواستم از این خانه بروم ، درست ! از این حصار دل آزار به تنگ آمده ام درست ! اما ... اما یادت باشد تاب نمی آورم بیایی روبرویم بگویی فلانی ! خسته ام ،جمع کن برویم . مرا از شهرم کندی آوردی اینجا . غریب مانده ام و از این حرفها !نمیتوانم بشنوم منت را ... سرکوفت را .

میگویم : علی ! اصلا برای رفتن عجله ای نیست . خوب فکرهایت را بکن . تا بخاطر تنها من ،خودت را به آب و آتش نزنی آنهم بعد از گذشت شش سال . من ذوق ندارم ، هوس رفتن از کله ام پریده ! مرا بهانه نکن .... در و دیوار را خوب نگاه کن ! عمر رفته ی من از سر و رویش می بارد . نگاههای هر روز و هر شبم بر کاشی های کهنه اش نقش بسته . به این دست های پر از رعشه های عصبی خوب نگاه کن !من به اندازه ی تمام زن های دنیا به تو خوبی کرده ام علی ! احساس مرا چنگ نزنی ! رویاهایم را آواره نکنی یک وقت !

چای سرد شد و از دهن افتاد ... من باید برای آینده ی بچه ها ، فکری کنم !

....................................

پ ن : اگر خدا بخواهد به زودی از این خانه میرویم به جایی دور اما آرام .

شارژ نت تمام ... شاید مدتی نباشم

همه تان را دوست دارم . رفیقم بمانید تا تنها نمانم !

نوا نوشت :XaniaR Khosravi – Bedoone To

زن بودن همیشه هم بد نیست ... 

-----------------------------------------------------

پ ن :  زین همرهان سست عناصــر دلـــــم گرفت

نوا نوشت : پیشنهاد میشود بشنوید از : کریس دی برگ 

A Woman’s heart 

The Words I Love You

When I Think Of You

من کیان هستم . دوازدهم این ماه که بیاید، دوماهه میشوم . من کیان هستم و خیلی ها می گویند این اسم خیلی به من می آید و البته می دانم و خوب میفهمم که خیلی از آن آدمها هم از سر تعارف این حرف را میزنند . من کیان هستم و به جرات می توانم بگویم من هستم که کیان خانواده ام را حفظ می کنم برای ابد و تمام سعی ام اینست که کاری کنم کارستان ! اینکه آدمی بشوم که بابا و مامان و آجی بهارم با افتخار از من نام ببرند . میشوم همانی که مامان دلش میخواهد و بابا آرزویش را در سر میپروراند .پشت و پناه خواهرم میشوم عین کوه و به هر کسی که در زندگی روبرویم قرار بگیرد دست دوستی می دهم . از هیچکس کینه به دل نمیگیرم ؛ چون مامان میگوید دلت پلاسیده میشود . و درس میخوانم و درس ؛ چون بابا میگوید آدم عاقل باید همیشه یک کتاب کنارش داشته باشد . توی شکم مامان که بودم خیلی آزارش دادم ؛ پس در اولین فرصت آن روزهای سخت را جبران میکنم ؛ قول شرف میدهم . من کیان هستم و تنها سرمایه ی مامان و بابا ، من و آجی بهارم هستیم ؛ پس نا امیدشان نمیکنم . خدا اگر بخواهد و عمری بود پسر خوبی میشوم ؛ تحصیلکرده و باشخصیت و با ایمان . خلاصه اش کنم : 

من کیان هستم ...کوچیک همه ی شما :)

photo-0023.jpg

خسته ام،  با همان شال و مانتو میروم جایی ، گوشه ای پیدا می کنم و دراز میکشم . چشمانم سنگین شده اند . می آیی و نزدیک میشوی . می آیی کنارم و می دانم میخواهی چند دقیقه همینطور زل بزنی به چهره ام و من چقدر زیر بار این نگاه یک دنده و لجبازت حس بدی پیدا میکنم از اینکه آیا از زاویه ای که میبینی ام ، بینی و لبها و چشمهایم ... اصلا صورتم چه شکلیست ؟! اینکه توی ذوقت نزنم  یک وقت.این برایم خیلی مهم است و بارها هم اعترافش کرده ام . و اما تو فکر میکنی من خوابم و نمیفهمم که مهم و غیر مهم چیست . شالم را از روی سرم میکشی کنار . نمیتوانم تحمل کنم . کاش تلفنت زنگ بخورد و بروی . کاش اصلا مادرت بیاید توی اتاق و تو عقب نشینی کنی از کنارم . کاش اصلا یکی از بچه ها حس ات را از تو بدزدد ( کیان و بهار هم هر دو خوابند ) صورتت را می آوری جلو و یک جایی را از صورتم میبوسی و من نمیدانم کجای دلم میلرزد . کجای دلم که بعد از شش سال زندگی با تو هنوز بکر و دست نخورده است ... خاک بر سر بی جنبه ام کنند ... اشک زیر پلکم جمع می شود و من نمیدانم چرا اینقدر دلم برای تو و احساساتت میسوزد این روزها . این روزها ، توی بمبست این خانه گیر افتاده ایم و انگار هیچ راهی نیست که راهمان را بکشیم و از اینجا برویم . 

پلک های خیس و خسته ام را توی صورتت وا میکنم . مانده ای که چم شده ... میگویم : این درد وامونده ی کتف و دستم نمیزاره بخوابم . تو اینجا ، اینهمه نزدیک چه میکنی ؟ سکوت میکنی و من میفهمم داری همان جمله ی همیشگی را با خودت زمزمه میکنی که : مقصر منم ... مقصر منم !

- برایت مختصر و مفید پیام دادم که همسرم روزت مبارک و تو خیلی کوتاه و مفیدتر نوشتی که : آخیش ... یه جوری شدم :)

--------------------------------------------

پ ن : علی - همسرم را میگویم- مرد برازنده ایست .از یاد برده بودم این را یک زمانی ! و از یاد بردم که جز او هیچکسی در این دل بی صاحاب شده ، نباید که باشد . و حاصل این افکار ناشایست این شده که در سجده هایم فراموش نکنم ذکر استفغرالله را . خاک تو سرم کنند ایضاً .

امروز نوشت : رفتم امامزاده ... برای همه تان دعا کردم ... بی کم و کاست ... 

و : دریا ! دوستت دارم