و بدین سان است که کسی می میرد و کسی می ماند ...

همینکه هزار بار مینویسی و پاک میکنی یعنی درمانده ای . معنی اش اینست که حالت دست خودت نیست و به یک جور به هم ریختگی  دچار شده ای . تمام تلاشت را هم که بکنی جمله هایت بی سر و ته میشوند و نوشته ات از کف ات میرود . درمانده ای چون برای خیلی سئوالهایت جوابی نداری برای خودت . به هم ریخته ای چه که از بیخ زده اند ریشه ی حالت را گرفته اند . من از خبر امروز نیست که مغشوش و مشوشم . از رخت بر بستن یک جوان دیگر نیست که رختهای تنم به هیکلم چنگ میزنند انگار و عرصه را بر نفسم و فکرم و حال اکنونم تنگ کرده اند . من از این در عذابم که این چه حکمتی است آخر که یکی با اینهمه جوانی و هدف و هوادار وقت رفتنش میرسد اما یکی که جماعتی را به ستوه آورده و جز زیان برای کسی ثمره ای به همراه خود ندارد برقرار و جاوید است و چاق و سلامت . این نوشته را به پای هواداری من از " مرتضی پاشایی " طفل معصوم نگذارید که اگر تمام حافظه ها و رم ها و فلش و سی دی های پیرامون و وابسته به مرا زیر و رو کنید جز یکی دو مورد معدود ، صدایی از این بچه  پیدا نمیکنید اما خب نمیتوانم منکر شوم که قلبم گرفت از رفتنش . من حال کسانی را که به صدایش انس گرفته بودند ، به حضورش عادت کرده بودند و از همه ی اینها گذشته حال مادرش را عجیب می فهمم . داغ جوان سخت ترین داغ دنیاست به عقیده ی من . که هرکس حتی ندیده باشد اما باز از شنیدنش و دیدنش میسوزد . آمدم اینجا بگویم با تمام کسانی که امروز و این لحظات قایمکی از ترس تمسخر بزرگترهایشان دارند به هوای خواب بعدازظهرشان با هندزفری صدای پاشایی را گوش می دهند و اشک میریزند بی صدا ، همدردی می کنم . سر قوم الظالمینی سلامت که حالا حالا ها امید به آینده توی چشمهایشان موج میزند و نمیگذارد که بمیرند . خدایا حکمتت را شکر .


* من به مرگ شخص خاصی راضی نیستم  . زود قضاوت نکنید لطفا ...

** برای آمرزش روح جوانان رفته ،دعا کنیم .

* آهای فرصت کم ! آهای راه زیاد ! یه عمر فاصله بود از تو به این آغوش

یک لحظه از غفلتم استفاده کرد و مهر را از روی سجاده قاپید و شروع کرد به جیغ و خنده و دور خوردن . چادرم را میکشید و کنار میزد . وسطهای اخلاص بودم که با بالا بردن صدایمخواستم بهش بفهمانم که باید مهر را بگذارد سرجایش " لممم یلد و لم یولدددددددددد !!!! "اما گوشش بدهکار نبود . بهار هم خانه نبود تا بیاید و برایم کاری کند . 

آفتاب از پنجره  تابیده بود روی فرش و غذا روی اجاق برای ناهار حاضر بود . رکوع رفتم و اخطارهایم فایده ای نداشت . همچنان جیغ و خنده اش خانه را پر کرده بود .در کسری از ثانیه توانستم دستش را توی دستهایم بگیرم . جیغ و خنده اش خیلی بلندتر شد . کیف میکرد که حسابی مرا دست انداخته . سجده که رفتم و خواستم برخیزم مهر را توی دستم گرفتم و بلند شدم . حسابی غافلگیر شده بود . چادرم را میکشید : ماممما ... ماممما ! توی ذوقش خورده بود . حواس مرا هم حسابی پرت کرده بود . یک لذت کم نظیر وصف ناشدنی را در آن دقایق تجربه کردم .

دقیق که فکرش را میکنم بهترین دوره ی زندگی من همین حالاست . که بهار قد کشیده و خانم شده و مدرسه میرود . به مقنعه اش که عطر میزنم تشکر میکند و میگوید دوستم نازنین عاشق بوی مقنعه ی منه و ذوق میکند . دیشب که با هم داشتیم در مورد ایران و خارج ! حرف میزدیم و او تصمیمش را گرفته بود برود خارج تا دیگر مجبور نباشد برای مدرسه روپوش و مقنعه بپوشد و من مانع تصمیمش نشدم و تلاش نکردم توجیه اش کنم که حجاب خوب است و نیاز است و ایران وطن ماست و قلب ماست . گذاشتمش به عهده ی زمان . اینکه بهار آنقدر عاقل شده که به پدرش گفته بود برای مامان یه حلقه ی جدید بگیر حالا که گمش کرده و تقریبا یکی از دغدغه هایش بود انگشتان خالی من ! اینکه بهار مثل خواهر من شده و گاهی میتوانم به وعده هایش اعتماد کنم . و کلا از آن ناپختگی بچه گانه خودش را کشیده بیرون .

حالا که کیان سالم و قبراق است شکر خدا و خیلی از مصائبش را پشت سر گذاشته ام . 

حالا که علی دفترش را زده و من دیگر برایم مهم نیست که کارش بگیرد یا نه و قرار است پولدار شویم یا نه . اینش دیگر برایم مهم نیست چون همه چیز را سپرده ام به خدا . 

همین حالا ، بهترین حالای تمام عمر من است شکر خدا. شک ندارم رفقا ! 

* دانلودانه : دیگر نمیگذارم از حق الناسش در هراسم . آلبوم پاروی بی قایق چاوشی را خریداری کنید . لذت ببرید . 

یک پاره یِ دل است ، زبان ... در دهانِ ما

کسی انگار نیست 

انگار هیچکس منتظر نبوده و من فقط خواب دیده ام 

جای خالی چشمهایم

 

دختر به دنیا آمدم ، سالم بودم و خواستنی ولی مادربزرگم زانوان غمش را با حرص بغل کرد و به مادرم گفت : دخترزا !

بزرگ شدم و قد کشیدم . بین آنهمه باید و نباید ، به عادت بلوغ رسیدم . نباید میخندیدم . نباید بیرون میرفتم . نباید میشنیدم و نباید میدیدم . بوهای خوب خوب ممنوع بود و رنگهای زیبا قدغن . وابسته شدن که هیهات !!! جنس نر دشمن قسم خورده ی من بود . باید تمام حواسم را جمع خودم میکردم .

بزرگتر که شدم  ،فهمیدم که نه اینطور نیست. میشود که بشود .نبایدها را دقیق شدم . دیدم میشود هم نماز خواند و هم شعر و با این وجود خدا کورت نکند  . میشد هم با خدا بود و هم عاشق شد . میشد هم قرآن گوش کنم و هم صدای بشر را و سنگ نشوم. شاد بودم . یواشکی و درگوشی داشتم برای خودم . دلم مال من بود . حق من بود دل سپردن . حق من بود پیاده گز کردن . کتانی پوشیدن و لذت بی حواس بودن !دانسته آموختم ، حواسم بود که دیدم و شنیدم . دست خودم بود کجا رفتن و کجا نرفتنهایم . بی خبر اما زیبا شدم .روی صورتم اسید پاشیدند که هرگز نمیشود که بشود !


54068 224 به مادر و دختر قربانی اسید پاشی کمک کنیم +تصاویر


در مورد عکس :بیشتر بدانید  



 

من آدم مهمی نیستم اما دوستانم آدم های مهم و قابل توجهی هستند برایم . پس همینجا ادامه میدهم بی ترس از خوانده شدن غیره ها !

دانلودانه :دامن ساتن از امیر عظیمی

آخرین نوشته ی این وب

 آمدم بگویم نت وصل شده . آنهم با سرعت بالا ...

آمدم بگویم بزودی زود آدرس وب جدیدم را میدهم دستتان ...

آمدم به شیما بگویم شرمنده ام . تولدت بود و من یادم نبود کمااینکه به یادت بودم همیشه .... خدا شاهد است . 

شیما جان مرا میبخشی ؟:(