بهارانه :)

بهار : مامان ! من جمله میگم و جاخالی . تو جاخالی ها رو پر کن !

من : باشه ... بریم .

بهار : مادر من ممممممممممممم نقطه چین است .

من : خانه دار ؟    - نچ  = آشپز؟ - نچ ............ بهار : تسلیم شدی ؟( یعنی کم اوردی ؟)

من : آره . بگو ...   بهار : زیبا :)

بهار : پدر من نقطه چین است .   من : وکیل ؟    - نچ    = مهربان ؟دلسوز ؟ خوش تیپ ؟    - نچ . تسلیم شدی ؟   من : آره .       بهار : پولداررررررررررر  

 خوشبحال بهار که انقد دلش قرصه و آرامش خاطر داره و خداروشکر :)

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------

بهار : مامان ! خوشبحال چینی ها ! درسته که سوسک و مارمولک میخورن اما نودالیت هم میخورن :)

----------------------------------------------------------------------------------------------------

بهار : مامان تو وقتی فیلم میبینی به کجای زنها !!!!! :) نگاه میکنی ؟    من : به هیکلشون که اگه لاغر باشن تو دلم بگم خوشبحالشون ... بهار : من به موهاشون . ببینم کسی موهاشو صورتی میکنه مثل بزرگی من یا نه :)

--------------------------------------------------------------------------------------------------

بهار : مامان من خیلی وقتها خواب وحشتناک میبینم :( خواب میبینم که خانم منو از مبصری کمد جوایز درآورده و تیام بی ادب رو که یه سره قسم میخوره : "خدا شاهده خداشاهده " گذاشته به جای من . یا خواب میبینم تشک منو گذاشتی زیر پای "فافا" . یا حتی بعضی وقتا خواب میبینم تو غذاهات بی مزه شده و من برات متاسفم توی خواب چون حاضر نیستی قبول کنی که آشپزیت بد شده . مامان ! راستی چرا تو توی مسابقه آشپزی شرکت نمیکنی ؟ هم خوشگلی . هم موهاتو رنگ کردی و هم تمیزی . من : خب این چیزا که برا آشپز خوب بودن کافی نیست که . بهار : ولی خب لازمه !!! وای مامان من پریشب خواب دیدم خیلی چیزا لازم دارم اما دست میبرم که ورشون دارم میرن هوا :(

 ... to be continued


ماه و ماهی : حجت اشرف زاده

 

روی سرازیری فراغت یک عید داد زدم‌: به ، چه هوایی !


همانا بهترین تعطیلات عمرم را در روزهایی گذراندم که شنبه اش به نوروز افتاده بود  و هماناتر اینکه من به این گزافه دل میبندم که سال زوج و شنبه ی تحویل سال را و بز را نمیشود دوست نداشت و بزرگ نشمرد . فراغتم برای خودم بود . شخص خودم .

روزهای ابتدای آن را در اهواز با دوستان خانوادگی از گل بهتری بودم . کارون و باران و پارک چوبی و باقی لذایذ دمخوری با اعراب عزیز  . و به این نتیجه رسیدم مگر بهتر از عربها هم قومیتی هست آخر ؟ مهمان نوازتر و صمیمی تر و دوست داشتنی تر ؟ و در دلم به تمام سالهایی که به اسم آریایی بودنم ، دلم از عربها و تصورشان پر از غضب می شد فحش ناموسی دادم :)

به خانه که برگشتم آدمهای دیار خودمان و خویشانم چنان ضربه فنی ام کردند با اخلاقشان و تخلیه انرژی شدم  که .... به رسم تغییر سال و حول حالنا :) جا نزدم و کم نیاوردم و به دیدار دریا رفتم . دریای عزیز و علی مهربانش . و بسی دو به شک شدم که آیا  عرب بهتر است یا مازنی ؟ سفرم به ساری چنان از آری و نه پر بود ابتدایش که وقتی کنار دریا بودم و شانه به شانه اش ،باورم نمیشد که بانوی جوان و زیبا و دوست داشتنی ای که دارد برای هر دویمان چای میریزد  واقعی است و حقیقتا داریم گفتگو میکنیم . چنان که دریا با تشر نگاهم میکرد و :" تو چته ؟ نکنه بهت خوش نمیگذره یا من اونی که فکر میکردی نیستم ؟"

 مهربان و مهمان نواز  و گرم ... دوست مازندرانی ام !

وقتش رسیده بود که نتیجه ای حاصل شود . اینکه :" همه ی آدمها از ما بهترند !"

به گمانم بهار، زنی ترکمن است که روسری خود را ایستاده بر بالاترین فلات دنیا به باد می دهد ...

منظره ای که مرا به وجد می آورد :)


* دلم برای دوستم ، دریا ، تنگ شده :(

** سیاوش عزیز از خودت یک خبری بده انصافا !