من به فکر دل سپردن ...

  آفتاب ، ابرها را پس زده بود که من پرده ها را کنار کشیدم . به بچه ها صبحانه دادم و ناهار را آماده کردم . دست بچه ها را گرفتم و رفتیم از اطراف خانه ، کنار همان خانه های نیمه ساخته ، با قاشق خاک جمع کردیم برای درس علوم بهار - زمین خانه ی خاکی ما -. یک حس خجالت سرشار از لذت داشت وقتی با چند تا پاکت فریزر توی دست و  قاشقی توی دست دیگرت بروی و از کارگرها اجازه بگیری و آن وقت از هر خاک چند قاشق برداری و سعی کنی تنوع هم بدهی به کارت . خاک یکدست صاف ، خاک همراه با سنگریزه و خاک سرشار از سنگ و ماسه . فکرش را بکن بهار به همین ها هم قانع نبود :" مامان ، خانممون گفت این ... خانممون گفت اون ... " . 

برگشتیم خانه و  تقریبا هیچ کاری نداشتم . ساعت تازه ده و نیم صبح بود.  آهنگ قدیمی ریتم شاد را play کردم و با بچه ها شروع کردم به رقصیدن . بعد از 5 یا 6 سال . رقصیدم و دستهایم را توی فضا می چرخاندم و برگشتم به 18 و شاید 19 سالگی ام . کیان بالا و پایین می پرید و بهار با شعف کمرش را قر میداد و سعی میکرد مهارت به خرج بدهدرقص با بچه ها حالم را خوب کرد . آنقدر که دلم خواست سرم را از پنجره ببیرون ببرم و داد بزنم تمام حال خوبم را . سلامتی و آرامش خاطر چیزی نیست که دلت نخواهد . خداوندا ! هیچ کسی را از این دو نعمت بی نصیب نکن . 



*  تو رو یادم نمیره – مارتیک

** کلبه ها فکر حصارن – گوگوش و مارتیک

به روم نیارید که چند وقته گیر دادم به مارتیک ... :)



 

نظرات 6 + ارسال نظر
تبسم دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 23:28 http://tabasomshadi.blogsky.com

برای تو و دختر کوچولوت بهترین ها و ارمش بخش ترین لحظات و قشنگترین زندگی رو ارزو می کنم

برام دعا کن عاقبت بخیر شم اینو ازت خواستم چون مادر فوق العاده ای هستی. :)))
یه مامان مهربون و دوست داشتنی :***

گلابتون بانو شنبه 16 اسفند 1393 ساعت 20:11 http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

رقصیدن با بچه ها به نظر جالب میرسه! شاد باشی همیشه!

مامان نازدونه ها سه‌شنبه 12 اسفند 1393 ساعت 08:05 http://nazdooneha.blogfa.com

نعمات ودلخوشیهای زندگیت رو به افزون
دو گل نازت رو از طرفم ببوس ازون بوسه های مادرانه (:

چشم و ممنون و سپاس و می بووووووووووووووووووووسسسسسسسسسسسسمت

مامان نازدونه ها سه‌شنبه 12 اسفند 1393 ساعت 08:03 http://nazdooneha.blogfa.com

چند وقته گیر دادی به مارتیک ((.

آی آی ای گفتی

شقایق سه‌شنبه 12 اسفند 1393 ساعت 01:53 http://shahaabi.blogfa.com

از تجسم تویى که با بهار و کیان می رقصید من هم شاد شدم.
نمی بینى.. من اما حالا لبخند به لب دارم :)

خودم هم از یادآوریش تا بناگوش لبهام کشیده میشه . یه حس خوبی بود دیروز . کاش دوباره می اومد سراغم . حس فراغت . حس شنگولی :)

شیما دوشنبه 11 اسفند 1393 ساعت 21:44

ایول به شما ....من هم دلم رقص خوااااست

بیا با هم برقصیم خب :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد