ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دیشب میهمان بودیم . میزبانمان خوش برخورد بود . میگفت . میخندید . و همه چیز عالی بود . فقط ... فقط بچه شان را که بغل میکردند ، غذایش که می دادند و اینور آنورش میکردند ، جگرم آتش میگرفت . از صبوری آنها و ناسپاسی های خودم :(
کودک 4 ساله ی حاصل از ازدواج عموزاده ها ! نه میتوانست بنشیند و نه میتوانست کوچکترین نیاز شخصی خود را بیان کند . فقط صداهای نامفهوم بود و تن لمس و بی حرکت ... خدای من ! مرا ببخش :(
تمام مدت نگاهم به ساعت بود که زودتر دیر شود و وقت برگشتنمان به خانه . خدایا مرا ببخش ! تمام مدت بغض داشتم و جلوی خیس شدن چشمهایم را با بدبختی گرفتم . خدایا معذرت میخوام ! تمام حرفها را نشنیدم ، فقط سر تکان دادم . میزبان مهربان و صبورم پرسید : خوابت میاد ؟ با سر تکان دادم : تقریبا ! و دروغ میگفتم . به رختخواب هم که رفتم ساعتها خوابم نبرد . من کله ام داشت از آنهمه فکر سوت می کشید . خدایا مرا ببخش اما من از تو هیچ چیز نمیدانم . از اینکه چگونه صبر خودت و بعضی بنده هایت انقدر زیاد است و من خاک بر سر همیشه ی خدا در حال فورانم و نق نق کردن . خب چرا با پشت دست نمیکوبی توی دهنم تا ساکت شوم ؟ دیشب اما ... خوب گذاشتی توی کاسه ام . تمام عمرم را آوردی جلوی چشمم . تمام ناسپاسی های گاه به گاهم را . درست کوبیدی توی دهنم . حرکتت صد امتیازی بود . بازی را بردی فدایت شوم . من نقش زمینم هنوز ....
خیلی صادقانه نوشتی .. مرسی این پستت رو دوست داشتم ... حق با توئه ...