چند میگیری گریه کنی

راست است که گفته اند هر روز که میگذرد، هر چه جلوتر میروی، هرچه پیرتر میشوی... دل نازک تر میشوی.

این روزها به خواهرم فکر میکنم، گریه میکنم. به برادرم فکر میکنم،گریه میکنم.

دوستم از راه دور احوالم را می پرسد .  فیلم تولد دختر یک ساله اش را برایم میفرستد . کودکی که پس از سالها و با مشقت فراوان خدا آخر سر دلش به رحم آمد و بهشان هدیه اش داد.باز  از ذوق تماشای قد و بالایش گریه میکنم. 

با علی حرف میزنم. سر جزیی ترین مسائل گریه ام میگیرد. جوجه ی کیان دیروز ناخوش شد وآخر شب به تراس نگاهی انداختم و دیدم مرده. نشستم توی تراس و گریه کردم. طوری یک طرف بدنش چسبیده بود به سرامیک، انگار که سالها بود  مرده. 

صبح است. دارم گریه میکنم برای تمام مدتی که جلوی گریه هایم را گرفته ام. و جمع شده است  و تلنبار شده است ...

+به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار

جواب داد فلانی ازان ماست هنوز

سعدی 





نظرات 1 + ارسال نظر
علی سه‌شنبه 29 مرداد 1398 ساعت 23:07

گاهی دلــت نــمیخواهــد دیــروز را به یاد بــیاوری انگــیزه ای بــرای فــردا هـم نــداری...
و حال هــم که گاهی فــقــط دلــت میخواهــد
زانوهایــت را تــنگ در آغوش بــگیری وگوشــه ای از گوشــه تــرین گوشه ای که می شــناسی بـنـشینی و فـقـط نــگاه کـنی به اشک هایی که گونه هات را خیس میکنه....
گاهی دلگــیری شایــد از خودت .....
این روزگار همه ی ماهاست .... و چه سخت میگذرد این روزهایی... شاید....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد