پانتومیم

بهار بازی جدید یاد گرفته و من شده ام همبازی اش . 

بهار : خب ... ببین مامان ! من یه شکل ها و اداهایی درمیارم که تو باید بفهمی من چمه ! مثلا منظورم اینه که باید دقت کنی که من چمه ( این دقیقا طرز توضیح دادنش بود )

من : خب ، میدونم . اسمش پانتومیمه مامان . بلدم .

بهار : خب . همون که گفتی . خب حالا حباستو ( حواستو ) جمع کن . خب . شرووووووووووووووووع شد ! 

-------------

می رود پشت اپن و با یکی مثلا آنطرف ، صحبت می کند . برمیگردد سمت من . دوباره میرود و اینبار عصبانی حرف میزند . دوباره بر میگردد . دستش به کمرش و خیلی مثلا عصبانی .

-خب ! چم بود مامان ؟

من : هوممم .... بزار ببینم . با کسی دعوات شده بود ؟

= آره 

- خب . هوممممم . با من که مثلا توی آشپزخونه غذای مورد علاقه تو درست نکرده بودم یا احیاناً غذام پیاز داشته ؟!

= وای نه مامان ( به حالت تأسف سرشو تکون میده ) . نه مامان . نه ماماااان . من مشتری بودم . رفتم مغازه گوجه خریدم . بادمجون یادم رفته بود . بعد رفتم به مغازه دار و خانومش گفتم ( آخه خانومش هم کنارش نشسته بود . ندیدی ؟) گفتم بهم بادمجون هم بدین . خب ؟! بادمجون هم خریدم . اما وقتی گذاشتم توی غذا مثل اونروز که تو و بابا علی خورشتون تلخ شده بود ، غذای من بیتاره ( بیچاره ) هم خراب شد . رفتم بهشون گفتم خیلی کارتون زشته که هم اوندفعه به بابام و هم ایندفعه به خودم بادمجون تلخ و پر دونه دادین . زود پول منو پس بدین . بعد خانومش ترسید و گفت غلط کردیم ! دیگه تکرار نمیشه بخدا . به امام علی علیک السلام ( علیه السلام ) . و من هم دیگه هیچی بهشون نگفتم تا دعوامون نشه . چون شاید دیگه بهم بستنی نمفروختن فرداش . 

تو چطور نفهمیدی مامان ؟ اصن تو بازی بلد نیستی مامان . حیف که تو بازی بلد نیستی مامان .

من : آره ببخشید . حالا نمیشه با یه بازی دیگه ادامه بدیم .

بهار : نه . متأسفم . تو متوجه هیچی نمیشی خب . 

---------------

پ ن : هزار تا بچه ی دیگه هم  که داشته باشم ، یک موی بهار نمی ارزند . فدایش شوم من .

* اینهم یک نوشته ی سوای نوشته های دیگرم . با حس و حالی متفاوت .




نظرات 9 + ارسال نظر
شقایق شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 00:38 http://shahaabi.blogfa.com

عالی بود.. عااااالی..!
جای من ببوس اش...! :)

انیران جمعه 1 فروردین 1393 ساعت 22:47

منظورم گازبود!!!!
به امام علی علیک السلام

انیران جمعه 1 فروردین 1393 ساعت 22:46 http://tutiehend7007.blogfa.com/

وای کاش بهاراینجا بود تا لپش روازمی گرفتم
توچرا حباستو جمع نمی کنی؟؟؟؟

نهال جمعه 23 اسفند 1392 ساعت 23:44

کلا این فسقلی ها بلدند با زبونشون جماعتی رو بزارن سرکار

شازده کوچولو پنج‌شنبه 22 اسفند 1392 ساعت 16:57 http://24989.blogfa.com

گلابتون بانو پنج‌شنبه 22 اسفند 1392 ساعت 15:24 http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

چه دختر شیرین زبونی! خدا حفظش کنه براتون.

Goddess پنج‌شنبه 22 اسفند 1392 ساعت 14:24

سلام
الهی...
خدا حفظش کنه اونو واسه ی شما و شمارو واسه اون!

بهارتون سبز و باطراوت

در پناه حق...

عسل پنج‌شنبه 22 اسفند 1392 ساعت 14:00 http://hezaroyekshab-asal.blogsky.com

آخه تو چرا هیچی نمی فهمی؟؟؟
من جای تو بودم می گرفتم حسابی فشارش می دادم و بعدم می زدمش با یه عالمه بوسه...
ولی باید می فهمیدی بچه رفته از حق خونواده دفاع کرده،چطر نفهمیدی؟؟چظوری؟؟

شیما چهارشنبه 21 اسفند 1392 ساعت 21:42

ای جااااااااااان...چقدر با مزه...
یه ماچ گنده از طرف من یادت نره

چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد