پدر نوشت ...

از وقتی یادم می آید همیشه اخم هایش در هم بود . آقام ، آدم تند و آتیشی بود . روزهای خوش خدا را هم یک طوری حالش گرفته و بد بود چه رسد به اینکه روزی جایی ، کسی حالش را گرفته باشد . با آن ابروان پیوندی و درهم ، ظاهرش جان می داد برای همین اخلاق عصبی و خشن . توی بچگی یادش نداده بودند آرامش داشته باشد . یادش نداده بودند گاهی باید نه بشنوی و تحمل کنی . بهش نگفته بودند فرزندم ! روی زمین خدا همه موافق تو نیستند . مخالف را خدا نیافریده که تو توی رویش بمانی و گاهی حتی باهاش دست به یقه شوی . آقام اکثر قریب به اتفاق جدی بود . از آن جدی ها که هنوز هم که هنوز است ازش حساب میبرم من یکی . از آنهایی که جلویش نمیشود زیادی بچه پر رو بازی دربیاوری . الان خیلی بهتر شده طبیعتش. حالا که به قول بهار خاکستری شده  سر و ریشش . آنوقت ها که " خدایا توبه " بود ! آنوقت ها که جنگ تمام شده بود ، و درد شدید معده داشت . و زیاد از این شربت های سفید معده می خورد . آن روزها که مشکی مشکی بود موهاش . آن روزها که 10- 15 روز میرفت مأموریت و کوه به کوه پی بیمار میگشتند خودش و گروهش و آخ نمیگفت . آن روزها که هنوز عمو نرفته بود اهواز و ده روز بعد آقام جنازه اش را توی سردخانه با سر و پهلوی شکسته شناسایی نکرده بود . آن روزها که زن عمو روی اعصابش نرفته بود و شوهر شوهر نمیکرد و بچه های یتیم را نمیگذاشت برود قهر . آقام حرص زیاد می خورد . حرص همه چی و همه کس را میخورد . حرص برادر و خواهرانش . حرص فامیل و غریبه و آشنا . هنوز ردپایی از آن گند دماغی توی رفتارش هست اما آرام تر شده . دوست داشتنی تر شده . قابل لمس شده برای ما بچه ها . جوان که بود فقط وقتی تب داشتیم یا زخمی برمیداشتیم می بوسیدمان . اما حالا چی ؟ هر روز سراغ من و بچه ها را می گیرد . و عادت کرده به دیدن عکس و صدای بهار و کیان و از دور قربان صدقه شان رفته . همبازی خوب بچه های من شده کسی که هیچوقت با ما بازی نمیکرد چون حوصله نداشت . آقام را علیرغم سخت گیری های آن روزهایش هنوز بیشتر از هر کسی توی دنیا دوست دارم . سخت گیری هایش که آرزوی تجربه ی خیلی چیزها را به دلمان گذاشت اما فدای سرش . آقام بود و لابد صلاح دید و دلش خواست اینطوری باشد . اصلا شاید اگر استبداد و تحکمش نبود آقام این اندازه برای من بزرگ و خواستنی نبود . خدا عاقبت به خیرش کند . 

-----------------------

بهار بهار فقط با صدای تورج شعبانخانی شنیدن دارد . 


نظرات 11 + ارسال نظر
عسل چهارشنبه 21 اسفند 1392 ساعت 12:53 http://hezaroyekshab-asal.blogsky.com

خدا سایه ش رو رو سرت حفظ کنه...باباست دیگه...شایدم تو بزرگتر شدی و بیشتر فهمیدی زندگی رو و راحتتر می تونی درک کنی بابا رو...ولی بدون باباها پشت اخماشون حتی پر از نگرانی و محبتن

Goddess سه‌شنبه 20 اسفند 1392 ساعت 19:28

سلام بانو
سایه اش مستدام
خدا حفظش کند برای دل مهربان شما

در پناه حق...

رها سه‌شنبه 20 اسفند 1392 ساعت 12:40

سلام اجی قشنگ و مهربونم
چقدر خوب آقام رو توصیف کردی
مثل همیشه عالی بود
تمام دلخوشی من به عنوان خواهر بزرگترت همین تو و بچه های عزیزت هستن که الهی خاله قربونشون بره

فدات بهترین آجی دنیا و تک ترین خاله ی کل دنیا

علی دوشنبه 19 اسفند 1392 ساعت 22:46

ممنون خواهر جان که مرا لینک کردی برای خودت و خانواده عزیزت آرزوی بهترین ها را دارم.......پدر ها دنیا دارند عجیب، ناشناخته وپر از هیجان، دنیایی که راه یافتن در آن کاریست دشوار، زیبایی آن به ناشناخته بودن آن است

علی دوشنبه 19 اسفند 1392 ساعت 21:55

سهیلا دوشنبه 19 اسفند 1392 ساعت 18:32



ها ولک.....خدا رو کولت

استفغرالله دختر !
برو چمدونتو ببند . جانمونی یوخت !

شازده کوچولو دوشنبه 19 اسفند 1392 ساعت 18:30 http://24989.blogfa.com

الهی تن پدر و مادرتون سلامت باشه

همچنین عزیز دلم
خوش اومدی
کم پیدایی شازده !

سهیلا دوشنبه 19 اسفند 1392 ساعت 18:19

ببین چطور الکی سوتفاهم پیش میاد
منم باخودم میگفتم عی ارغوان....چطور دلت اومد بهم آدرس ندی؟؟؟
راستش یه کم ازت دلخور شدم اما از بس دوستت دارم زیاد به اون دلخوریه رو ندادم و فرستادمش جایی که عرب نی انداخت...خخخخخ

راستی از صاحب وبلاگ بازتاب خبری نشد؟؟

یعنی وبلاگ توا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شیما دوشنبه 19 اسفند 1392 ساعت 18:16

خدا حفظش کنه...

فدایت عزیز دلم

سهیلا دوشنبه 19 اسفند 1392 ساعت 18:08

ببین ارغوان بااینکه آدرس جدیدتو بهم ندادی ولی من چطور باجیمز باندیم پیدات کردم....بعععلله برو حالشو ببر

تا اومدم به مدیریت خودم از طریق خبرنامه متوجه ی آپ کردنت شدم
بلاگ اسکاییت مبارکا فرزندم....دیدی چقدر قشنگ و شیک و مجلسیه.....با اون بلاگفای زاقارتی...والااااااااا

انشاالله امشب ساعت نه و نیم حرکت داریم....
میماچمت خوشگل خانمم

تو رو خدا راستشو بوگو ، مو آدرس به تو ندادوم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خاک بر سر احمقم کنن
چقدر بیخودی خودمو دلگیر کردوم ازت که سهیلا سر نمیزنه !
خدا وکیل خاطرم نبود بهت آدرس ندادم
حالاشم عیب نداره کا !
از حالا به بعد بیا آتیش خانوم .
فدای تو بشم . انشالله که به سلامتی بری و برگردی .

سهیلا دوشنبه 19 اسفند 1392 ساعت 18:00 http://fany-rooz-2001.blogsky.com

چقدر قشنگ گفتی ارغوان عزیزممم
آخراش بدون اینکه متوجه بشم دیدم دوتا گلوله گنده ی اشک رو گونه هام داره سر میخوره.....
دختر تو آخه چقدررر خوب و مهربونو فهمیده ایی.....
ارغوانم....عزیزممم...الهی همیشه قلب مهربونت برای والدین گرامیت همچنان گرم و پرحرارت باشه و دعای خیرشون پشتوانه ی راه زندگیت....
تو لایق بهترینهایی.....خیلییییییییی دوستت دارم
مواظب خودت و حال خوبت باش نازنینم

سلام سهیلای عزیزم
قدم رنجه کردی بانو ... فدای تو بشم من
شما خودت خوبی که منو اینطور میبینی عزیز دلم
از حق نگذریم سرعت عملت در خوندن این متن قابل ستایشه :)
قربون محبتت بشم من
نرفتی سفر هنوز ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد