خیلی وقتها ، من خودم را یاد دختری می اندازم که در 18 سالگی تمام تلاشش این بود که فقط و فقط سرش به درسش باشد و تصمیمش اینکه از پل کنکور عبور کند اما دلش جایی گیر کرد که نباید . و همانجا ماند که ماند . حالا حکایت من است . من به خودم قولهای زیادی دادم . اما ... خدا لعنتم کند که خلف وعده شد تمامی شان . حالا توی سی سالگی با دو بچه که روز و شبشان و عمر و نفسشان به وجود من بسته است ، چه غلطی می شود کرد ؟ جز اینکه این روزها عز و جز کنم برای خانه تکانی . که آن وسط مسط هایی که تمام کابینت ها را خالی کرده ام و دارم سعی میکنم سریعتر بچینم اثاث را سرجایشان و بدجور افتاده ام به غلط کردم ،سر و کله ی کیان از زیر بغلم پیدا می شود که بعله ، کور خوانده ای مادر جان ! باز هم خوشا به حال و روز دختر 18 ساله ای که دلش گیر کرد فقط . من تا خرخره فرو رفته ام . نه کتابی خواندم آنطور که دلم میخواست . نه سفری رفتم آنجا که مایلم بود . نه همصحبت شدم با کسی عین بشر . نه یک دل سیر همسرانگی کردم . نه مثل از ما بهتران پی آشپزی مدرن و طراحی دیزاین و شو لباس رفتیم . نه تحصیلاتمان به آدم ها می ماند ، نه ... انگار خدا مرا از روز ازل مادر آفرید به خودش قسم که جز مادرانگی هیچ راهی را تا پایان نرفتم . یادم می آید همیشه آرزویم این بود تا ابد تک و تنها بمانم . یادش بخیر که جز یادش چیزی ازش نمانده . تخم وقتهای فراغت مرا ملخ خورده . عمر خواسته های من انگار دارد به سر می آید و بیچاره من و فلک زده من و خاک بر سر نیز من !
---------------------
پ ن : تعجب نکنید ساعت نوشتنم را . علی خانه نیست و مطابق معمول چنین مواقعی - مشمول الذمه اید خیال کنید از سر ترس ) ! تا صبح بیدارم و خانه روشن روشن است .
*هیچ
مردی نمیخواهد
عاشق زنی شود
که در سیرک کار میکند
از آن زنها که باید روی طناب راه بروند
عاشق زنی شود
که هر لحظه ممکن است سقوط کند
و اگر سقوط نکند
هزارها نفر برایش
کف میزنند
سارا محمدی اردهالی
**
سیامک عباسی و محمد راد : شهر بارونی
چقدر این حرفها شبیه حرفهای دل من است...
من هم روزگاری تنهایی را دوست داشتم...ادامه ی تحصیل اولویت اولم بود...و...
امان از دست این دل...می دانی بانو گاهی به خودم غر می زنم اما بعد پشیمان می شوم و خدا رو شکر می کنم برای نعمت هایی که بهم داده...
امیدوارم جمع چهار نفره تون همیشه باصفا باشه...
من خیلی ازقول هایی که به خودم داده بودم عملی کردم راجع به درس و کار. خیلی هم براشون زحمت کشیدم...
اما حالا در سی سالگی و با دو تا بچه فقط دوست دارم مادری و همسری و زنانگی کنم! کاری که این همه براش زحمت کشیده بودم ر ومدتیه ول کردم و چسبیدم به خونه و همسر و بچه هام. خیلی هم لذت بخشه!
اصلا خودتو ناراحت نکن. چیزی رو از دست ندادی! برعکس چیزهای خیلی ارزشمندی رو به دست آوردی.
سلام بر بانوی این سرا
که دستهاش جیب های کلافه رو سامان می ده!!
خوبید ان شاءالله؟
منزل نو مبارک!
اسم که همونه با یک سرچ پیدا نمی شه اونوقت؟
می دانید بانو.. خیلی ها آشپزی مدرن می کنند، طراح و دیزاینر حرفه ای اند و شوی لباس ها را از بر کرده اند اما در میم مادرانگی مانده اند
تربیت یک انسان آنقدر که شریف و نجیب ودرست باشد اصلاح یک بخش از تاریخ بشریت است
دست مادر آنقدر ارزش دارد که بهشت را به زیر پای او سند زده اند! این را هم که به هرکسی نمی دهند..
باید به معنای کلمه مادر باشید و حالا که هستید کلی خوشبحال شماست
ممنونم که نشانی دلنوشت هایتان را دادید
حال هر لحظه تون بهاری باشه ان شاءالله
در پناه حق...
بسیار خوش اومدی عزیزم.شما باید باشی.باید که رفاقتتون دائمی باشه.نباشین من ضرر کردم
سلام عزیزم
خدا حفظشون کنه...
خوشحالم از آشناییت
قربانت سمانه جان.خوش اومدی
نه عزیزدلم.همونه پسورد.دیشب هومان میگفت اونی که ازم همیشه طرفداری میکرد اسمش چی بود:)) گفتم ارغوان:)))
:)
شما هر ساعتی که بنویسی؛خوب می نویسی و ما همیشه لذت می بریم از خواندنتان!
شما ک لطف دارید
خدایی نکرده تلاشی برای بهبود همسرانگیهات نکنی
کمی از مورچه خوار یادت بگیر خب
فدای تو