اگر بخواهم خیلی خوب قضاوت کنم می توانم بگویم بد نگذشت . خیلی خوب هم نبود . نگرانی های من در مورد لجبازی بهار بی مورد نبود . پاک زده به سرش دختره ی بی لیاقت ! خیلی اذیتم کرد . خیلی آزارم داد توی این سفر . خیلی زیاد لوس شد . خیلی بی اندازه حرصم داد . خدای من ! کجا اشتباه کردم ؟ کجا کم گذاشتم و کجا زیاده روی کردم که شد این ؟ اینی که الان شده . بهار ، اجازه نداد لحظه ای با دل خوش بنشینم و گپ بزنم . اینجا و آنجا بروم و بنشینم و برخیزم و آدرنالینم هی همینطور پیوسته بالا نرود از دست کارهایش  . سفره های هر خانه را بلا استثناء زهرمارمان کرد . گوشت تنم را آب کرد با لجبازی های بی دلیلش . بهار اینجوری نبود که .... 
خیلی درمانده شده ام . دیگر از مهمانی رفتن بدم می آید . از مهمان داشتن واهمه دارم . اینکه بهار به هم بریزد تمام برنامه هایم را . اما ؛ کیان ! مثل همیشه ی خدا،  آقا بود . عین اینکه بهش برنامه داده باشی و بگویی : این کار را بکن و اینجور رفتار کنی بهتر است . با وجود چارچنگولی رفتنش اما نه به چیزی که نباید دست زد و نه توی ذوق کسی زد . همه چیزش به موقع بود . حتی گریه اش .اما ، مادر بودن دارد خیلی سخت میشود . از حوصله ام خارج است . در اندازه ی توش و توانم نیست . به طرز غریبی کم آورده ام :(
---------
پ ن : برف باریده بود . سراسر راه سفید سفید شده بود . کوهها انگار سالهای سال بود لحاف سفید کشیده باشند روی خودشان ، روی یک دست دراز کشیده بودند و حوصله ای از این دنده به آن دنده افتادن را هم نداشتند حتی . از بس گردنه ی داران یخ زده بود .
خصوصی نوشت مثلا  : علی ، علرغم خیلی کاستی هایی که از دید من دارد ؛ مرد فوق العاده ایست . این را چشمها و صدای آن دختر هوار میزد !
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد