گاهی می اندیشم به اینکه ، کاش خدا وقتی زنی را مادر می کرد ،دست کم به او دو دست اضافه می داد . وقتی برای حجم زیاد کارها ، زمان کم می آوری چون در بند کودکت هستی ، وقتی به همسرت به ناچار کم میرسی از لحاظ عاطفه و محبت و حال خوش دو نفره را باید چهار تکه کنی و بگذاری وسط و سهم خودت آخرش بشود هیچ . وقتی بهار و بابا روی فرش آن سوی اتاق می خوابند و تو با نوزادت باید روی این یکی ، شب را صبح کنی تا سر و صدایش مبادا خواب آن دو را آشفته کند ، زندگی دیگر طعم خود را کم کم از دست می دهد . وقتی از زن بودن و زن خوب بودن باید به مادر خوب بودن تغییر مقام و مسنک دهی . برای نوزادت پی در پی و بعد هر نظافتی لوسیون بزنی تا مبادا پوستش دچار اگزما شود و تنش را بخاراند . با کودک بنشینی ، بلند شوی ، راه بروی ، چای بخوری و غذا را داغ و نجویده قورت دهی ، زندگی دیگر آن زندگی خواستنی نیست ، هرچقدر هم که کودکت صداهای دلچسب و لبخندهای با نمک تحویلت دهد ، جای لبخند همسرت بدجور توی روزهایت خالیست . علی باید بدود تا به بچه ها برسد ، من باید خمیده شوم تا بچه ها خوب و درست و حسابی قد بکشند و بزرگ شوند . باید که با یک دست زندگی را به نظم دلخواهم بچینم و بشویم و بسابم و با دست دیگر به بچه هایم برسم . مادر بودن خیلی سخت است بخدا و سخت تر از آن مادر خوب بودن ! از زنانگی و فریبندگی و طنازی ام تنها بوی خوش عطر و لباس آراسته ام برجا مانده وگرنه در آینه ی خانه که چه عرض کنم در تمام آینه های شهر هم که می نگرم دیگر جوانی ام ، جوانی رو به زوالی می نماید که باید فاتحه اش را از هم اکنون بخوانم . با اینهمه دلشادم از اینکه هرجا میروم دو کودک پاکیزه و خوش قیافه به همراه دارم که جامعه ای از سر و زبان و دانسته ها و هوش دخترم تعریف می کنند و خیلی ها از خوش بویی و عزیزی پسرم . ادامه دادن این راه را قدرتی باید که تنها انگیزه اش احسنت و آفرین های علی ست . علی که شکستگی مرا نمیبیند ، آشفتگی و پریشانی ام را در بدترین مواقع نادیده می گیرد و علی همان است که روز اول بود با همان آغوش و همان عشق و همان نگاه های تحسین برانگیز . علی که وقتی از آدم میخواهد برایش یک چای داااااااااااااغ بریزی ، جنازه هم که باشی  برمی خیزی ؛ چون نگاهش همیشه ی خدا پر عشق است . زندگی دو نفره ی ما زیاد طول نکشید . امروز و فردای من و علی دیگر برای خودمان نیست ، برای بچه هاست . شبهایمان را تا دیروقت تسخیر کرده اند هر دویشان ( احیای مدام داریم ما ) روزهایمان را هم ... بگذریم ! این وسط من هستم و زمان اندکی که بتوانم بیایم و بنویسم . بر من خرده نگیرید عزیزان اگر آنچنان که باید ، کنارتان نیستم . به یادتانم . 

--------------------------------------------------------

ما بال هایمان را

به بادِ "زمان" دادیم

می بینی؟

ما قرار بود فرشته باشیم

تو بی گناه بودی

من بی گناه

زمان اما دست بر گلو می گذارد ،می گوید:

زندگی را و زمین را چه به این حرف ها!؟

چه به این بال ها!؟

چه غلط ها...!

ما بال هایمان را

به زمان باج دادیم

تا "زندگی" کنیم!

مهدیه لطیفی 

نقاشی دیشب بهار که باز هم مرا خلاف واقع کشیده :) و صد البته خودش را با گیسوان بلند و کیانی که مانده تا سرپا شود آقای خپل . اما خداییش علی خود خودش است .

image445.jpg

image448.jpg

 

 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد