امروز هم مثل باقی روزهاست . علی خانه نیست . بهار ، پویا را چسبیده و کارتون هایش را . پیرزن هم که مثل همیشه ی خدا ...مانند همیشه ی همیشه است . من دارم توی هال قدم میزنم تا درد های عضلانی را مثلا تسکین دهم . من دارم توی راه رفتنم به روزهای از دست رفته و روزهای آتی و پیش رو فکر می کنم مدام . و چقدر دلم میخواست امروز اسمش جمعه نبود و من درد نداشتم و علی خانه بود . و چقدر بیشتر دلم می خواست رفیقی بود که مرا سر میزد و حرف میزدیم ؛ شاید از یاد میبردم دردهایم را . و چقدر بهتر میشد که پیرزن اینهمه سئوال و حرف و زخم نداشت توی دهانش . بد نمیشد اگر جمعه ها اسمش روز تعطیل نبود . خاک بر سر این تعطیلی ها شده ایم بخدا ...
--------------------------------------
پ ن : خوش به حال علی که لااقل می داند دارد برای خودش کاری می کند با این ازمون دکترای الکی هم که شده !
پ ن: بسکه تقویم را چشم دوختم و روزها قد کشیدند ، از هر چه 15 ام است دل آشوبه ام میگیرد .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد