دیشب جایی بودیم . توی یک مهمانی . بهار توی اتاق با بچه ها، گرم بازی بود .

من ، کنار علی ... یکی آمد جلو و خواست از عمو و زن عمویش عکس بگیرد .

با خودم گفتم :وااااااااای توی این وضع ؟ روزهای آخر 8 ماهگی !

کوتاه آمدم . گرفت .

همیشه در کنار علی عکس هایم زیباست ... چهره ام زیباست ...

-----------------------------------

پ ن: در فرصتی با رمز ، می گذارم برایتان ! باید فکر کنم ...

درد نوشت : نکند روزهای قرص اعصاب برگردد !!!! نکند از زندگی دوباره سیر شوم وقتی ، زمانی !

ثبت شود لطفا : دلم میخواهد ، بچه هایم فقط کنار علی بزرگ شوند اگر نبودم زمانی ! اگر برگشتی نبود از آن اتاق ! به کار و بار علی و احساسش کار ندارم ! به اینکه با کی ، بعد من ، روزگار بگذراند ! اما بهار ! خصوصا بهار ! به هیچ زنی نباید بگوید :مامان ! جز من که برایش می میرم هر لحظه ...هر روز ... هر شب .


s5545_080620121572.jpg


دست خودشان نیست

وقتی از فرط معصومیت

با تابشی از جنس عشق

روح های ولگرد بعدازظهر را

بر نیمکتی سنگی

کشتار می کنند ،

چشم هایت .

از : مصطفی مستور

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد