داشتم خریدهامو حساب می کردم ... چهره شو ندیدم ... از پشت سر من یه پولی داد به فروشنده تا یه نخ سیگار بهش بده . اشتباه نکرده باشم ۷۵ تومن از پولش مونده بود . فروشنده داشت دنبال پول خورد میگشت توی دخل ... گفت : نه آقا ! بجاش چند تا از این آلوهاتون ورمیدارم ... نگاه نکردم . اما چهره ی فروشنده که روبروم بود رو دیدم که با تشر گفت : نه اونا کیلویی ۳۵۰۰ ! از اون کناریا وردار دوسه دونه !!!!برگشتم و نگاش کردم . معتاد بود که بود ... به درک ... آدمه ! دلش خواسته و هوس کرده بود ... توی مشتش رو با سه تا آلوی زرد لهیده که سفارش آقای فروشنده بود پر کرد و رفت ... گاهی از زن بودن خودم دلم میگیره که اگه نبودم برخوردم با بعضی مسائل طور دیگه ای بود !
----------------------------------
پ ن : از دیروز مدام اون تصویر جلو چشممه ! کاش براش کاری می کردم بی اونکه برام حرف دربیارن !
بی ربط نوشت : یه اتفاق بزرگ داره توی زندگیم می افته ... یه اتفاق خوب ... خدا رو شکر !